...



آیا شهرت بد است؟

مسائلی هستند که برای ما جزو بدیهیات شده‌اند، اصلا دوست نداریم درباره‌شان توضیح بدهیم و هر نوع حرف زدن پیرامونشان برایمان ملال‌آور و خسته‌کننده است. برایم بسیار اتفاق افتاده که در حین بحث و گفتگو پیرامون موضوعی وقتی به این دست مطالب برخورده‌ام تازه متوجه شدم اصولا ومی ندارد آنچه برای من بدیهی و متقن است برای دیگری حتی در جهت نقیضش تصور نشده باشد، این مساله می‌تواند از جمله اموری باشد که در هستی‌شناسی من جای گرفته و با منطقم مانوس شده، اما برای دیگری نه.

معمولا هر وقت کار به اینگونه مسائل کشیده شده یا از حرف زدن طفره رفته‌ام یا با جمله‌ای اخباری یا امری – که ماحصل هستی‌شناسی ته‌نشین شده در وجودم است – سعی در جمع کردن قضیه داشته‌ام، غافل از اینکه آنچه در نظامِ شناختیِ من بدیهی است ااما برای دیگری اینگونه نیست. در اینجور مواقع رندی کردن همانا گریختن از سخن گفتن است و به چالش نگذاشتن امرِ بدیهی! چه، اگر زبان بچرخد و با همان یک جمله‌ی امری یا خبری، بخواهد کار عقل و دل را جمع کند واویلاست!!

از جمله‌ی این مسائل می‌توانم به مساله ولایت معصومین(ع)، مرگ و زندگی، شهادت، روزگار(دهر)، غرب، تکنولوژی، علم تجربی، روانشناسی و هر بحثی که جزو مومات و نتایج منطقی درک و فهم من نسبت به این دست امور است اشاره کنم.

در موضع چالش، معمولا شخصی که بدیهیات معرفتی‌ام برای او هزار اما و اگر دارد را با انگ سطحیّت – حالا با اظهار یا بدون اظهار – و جوسازی پشت‌بندش ساکت کرده‌ام و حس و حال توضیح واضحاتم را نداشته‌ام. هرچند بعد به خود گفته‌ام معمولا بی‌تحمل‌هایی که چند خط کتاب خوانده‌اند، ناخودآگاه در مواجهه با کسانی که همان چند خط را نخوانده‌اند واکنش‌های فاشیستی بروز می‌دهند. با اهل و تفکر و کتابخوان جماعت هم که چالشی ندارم عموما. سکوت.

انتزاع این نوع برخورد البته مرا به یک درک کلی از ساختارِ معرفتی بشر رسانده است؛ انسان در هر نقطه‌ی زمانی و مکانیِ خاص، مطلق است و هرچقدر هم سنگ نسبیّت و درک و سعی در فهمیدن غیرخودش را داشته باشد باز هم از این اطلاق مفرّی ندارد. حتی عرفان که داعیه‌ی تساهل و تسامح دارد، راهی جز مطلق بودن ندارد، و اگر هم چاره‌ای باشد، سکوت، عدم اظهار و واگذاشتن است.

بعد از این با خود اندیشیدم که؛ با این حساب نقطه‌ی افتراق کسانی که ما به عنوان احمق و منافق و مطلق‌اندیش و دُگم و بنیادگرا و سلفی و متحجر و خشک‌مغز و می‌شناسیم، با دیگرانی که مومن و روشنفکر و متفکر و باز و اهل تساهل و تسامح و مدارایند در کجاست؟ - لطفا در این موضع خلط ی صورت نگیرد! -  پاسخم به خود این بود که این افتراق در دو وجه آشکار است، اول وجه عمل و فعل و دوم پیوستی که اهل تفکر دارند و متحجرین نه. و توضیحشان اینکه متحجرین نه تنها در اندیشه بل در عمل هم مطلق‌گرا و خشک‌اند اما دسته دوم با درک اینکه اندیشه از اطلاق راه برون‌رفتی ندارد و سخن گفتن همانا و محصور کردن حوزه‌ای از مفاهیم همانا، و دریافت عیوب و نقصان و کاستی‌های ذاتی و ماهوی خویش، در عمل اهل مدارا و کنارگذاردن قضاوت و خوف و رجا و قبض و بسطند، گرچه شاید این اخلاق عملی به نوعی انفعال تعبیر شود اما اینگونه نیست، بحث پیرامون این مساله جزو همان بدیهیاتی است که معمولا از آن فرار می‌کنم!

اما جهت دوم اختلاف این دو طایفه در یک پیوست است؛ من می‌دانم وقتی می‌اندیشم از اطلاق گریزی ندارم – چه، اگر جز این بود اساسا حق و باطل و صدق و کذب و صحیح و خطا  بنیادشان بر آب بود و بسیاری از متعاقبات مفسده برانگیز دیگر – لکن پیوسته امکان خطا و درک غلط و دریافت مشوب و کشف نفسانی و استدلال غیرمنطقی و اندیشه‌ای که با تغییر متغیرها خروجی‌هایش نیز از تغییر مصون نیستند را می‌دهم، پیوستی که مطالبه‌اش از اهل جمود چنان طلب حرکت از سنگ است!

این همه گفتم تا برسم به اینکه در هستی‌شناسی‌ام هیچ‌گاه دفاع از شهرت و سیره‌ی دنیای مدرن در رسیدن به موفقیت (با تعریف خودش) جایی نداشت، و این هم جزو همان امور بدیهی بود که حتی چندین سال پیش از آنکه در کلامی از حضرت امیر(ع) خوانده باشم که فرمودند آسایش در گمنامی است»، از گمنامی دفاع کنم، و هرکس را که سودای نام داشت به ننگ هشدار دهم – دوستانه و رفاقتی – گرچه هشدار کسی که نه حرکتی به سوی موفقیت کرده و نه استعداد و تاب و توشه‌ای در این مسیر در وجناتش دیده می‌شود معمولا به وجهی از جهات شش‌گانه حواله می‌شد، این شد که در باب این امر بدیهی‌ام سکوت کردم و حتی بنا به رسالت معلمی! در کلاس‌های سواد و تفکر و رسانه‌ای» و ادبیات فارسی» و فلسفه» از شیوه‌ها و راه‌های موفقیت در کنکور و زندگی اجتماعی و اقتصادی و علمی و ی و الخ با نسل اواخر هفتاد و اوایل هشتاد سخن‌پراکنی کردم، یادم هست در یکی از کلاس‌ها ساختار منطقی موفقیت را به صورت ریاضی برای بچه‌ها تشریح کردم و کلی هم مخلفات امیدبخش و روح‌افزا که بچه‌ها این شما و این مسیر، شدنی است انشاالله، بسم‌الله.

اگر تنی از چند از رفقای دهه‌ی شصتی‌ام گاها نقد موفقیت و زندگی خرده‌بورژوایی شبه‌مدرن و کثافاتِ مدرنیته را برمی‌تافتند – و دیگر برایشان بدیهی شده بود که این مساله برای من بدیهی است! – برای نسل هفتاد و هشتاد این اراجیف جمله مزخرفاتی از یک آدم بسیار ناموفق و افسرده و. بود. اصلا عزلت، خلوت و تفکر برای صدی نودِ این نسل معنایی ندارد، نسلی به تمام عینیت‌گرا و پوزیتیویست و آینده‌اندیش، از نوعِ موهوم و خیالبافانه‌اش البته. بگذریم.

نقدِ شهرت برای نوجوانانی که سودایی جز دیده شدن ندارند خیلی هم منطقی نیست. و اساسا مساله‌ی شهرت چیزی نیست که تبری از آن بدیهی باشد. توضیح و تفصیل در مذمت شهرت و جاه‌طلبی همانقدر تو را در مظانِ اتهامِ بی‌استعدادی و جنون قرار می‌دهد که سکوت درباره‌اش، لکن سکوت طریق ساده‌تری به نظر می‌آید.

ترادف جاه با کلماتی نظیر آبرو، اعتبار، جلال، دبدبه، درجه، رتبه، شان، شکوه، شوکت، عرض، فر، مجد، مسند، مقام، منزلت، منصب و. بازه‌ای از نکوهش را نشان می‌دهد که تمامِ مشهورات و مقبولاتِ عامِ امروز را نشانه رفته.

از طرفی دیگر ما عموما به آدم‌های مشهور استناد داریم، مشهورترین‌ها برایمان مقبول‌ترین هستند. خاجوی کرمانی را تنها اهل ادب و شعر می‌شناسند اما حافظ شهره‌اش جهانی است. پس باید در شهرت سرّی باشد که لاجرم مشهورین را با حقیقت و درستی و عمیق بودن و. مماس می‌کند. این می‌تواند مهمترین نقد بر نقدِ شهرت باشد. بسته به اینکه نقطه عزیمتت کجاست می‌توان شهرت را به مدح و ذم کشید. بسته به اینکه در کجای زندگی ایستاده‌ای. اما حداقل یک چیز برایم روشن است، اینکه قدما هیچ‌گاه طلب و تحرکشان برای وصال نام و اعتبار نبود، طرفه اینکه بسیاری بوده‌اند که در زمانه‌ی خود گمنام زیسته‌اند. آنکه در طلب حقیقتی است و زندگی‌اش را وقف این مسیر کرده خواهی نخواهی روزی بر سر زبان‌ها خواهد افتاد و همچنین کسانی که در نقطه‌ی مقابل، جعلِ این سیره را کرده‌اند. تمیز نسخه‌ی اصلی و جعلی با ماست.

پس شهرت را به تمامه نمی‌توان و نباید نکوهید، نکوهش شهرت آنجاست که هدف انسان شده باشد و با جاه‌طلبی همراه، گرچه شهرت برای هرکس که خرده خلاقیت و استعداد و اراده‌ای دارد امری قهری است. بزرگان عموما در موضع فرار از شهرت بوده‌اند اما در نهایت - در زندگی یا پس از مرگ – دامنشان آلوده‌ی نامشان شده است!

نکته‌ی دیگر و در واقع آنچه ذمّ شهرت را برای من امری بدیهی کرده است، مکانیزم شهرت در دنیای مدرن است. دنیای مدرن و بحران همه‌ی چیزها. بحران نام، آب، غذا، هوا، محیط زیست، ادبیات، فلسفه، تفکر، عشق، اخلاق و هر چیز دیگر. علاقه افراطی به دیده شدن در زمانه ما مساله تازه‌ای نیست. هنر تکنولوژیک و ارتباطات به آن دامن زده‌اند اما امری مسبوق به سابقه است. در عصر جدید (نه برنامه علیخانی بلکه زمانه‌ی اکنون) همه چیز به دیده شدن می‌انجامد. در سطحی‌ترین شکل ممکنش. گیریم با دلقک‌بازی یا کشفی علمی. همه چیز به پیشرفتی موهوم می‌انجامد. بی‌هدفی و بی‌جهتی سرعتِ سرسام‌آور را توجیه می‌کند. نظامِ عام و خاص به هم می‌ریزد و دیگر از جامعه‌ی سنتی که قدرت را با شمشیر، علم و حکمت را با هوش و اراده و ثروت را با کیاست یا حیله به کام انسان می‌کشاند خبری نیست، آنجا کسی با خرده عقل و هوشی می‌توانست نظام توزیع مناصب را بفهمد و طبقات را طی کند اما در جامعه‌ی مدرن همه چیز ملغمه است. از همین روست که اساسا نخبگی راهی برای پیشرفت نیست، استعداد هم راهی برای دیده شدن نیست. عطش دیده شدن با تلویزیون و رسانه و سوشال و. دیگر امری نیست که با قدیم تطابق داشته باشد. مثل بسیاری از مفاهیم، مفهوم شهرت در دنیای مدرن با مفهوم پیش از آن تفاوت دارد، گرچه لغت‌نامه‌ها این کلمه را به یک معنا برگردانند و دال و مدلول در شهرت از اول تاریخ آدم تا اکنون همان است که بود، اما شهرتِ مدرن فرق دارد. شهرتِ مدرن حتی دیگر یک رذیلت اخلاقی نیست – آنچه در متون دین و نظر عرفا بود و مورد ذمّ بود. شهرت مدرن یک مشخصه‌ی اخلاقی است، مشخصه‌ی تقریبا همه‌ی ما، حتی بی‌آنکه خود بدانیم. مدرنیته شهرت و صورتگری را خرده خرده به خوردمان داده است، لذا حتی واکنش‌های ما در برابر شهرت هم از برچست شهرت مبرّی نیست. در این زمانه از جلوت تا خلوت در سیطره‌ی شهرت است، طوری که حتی خودت را در اینکه آیا فلان قول و فعل به نامت چسبیده یا از آن فراغت دارد در تردید می‌اندازد، اگر ارتباط جمعی جایی برای تردیدهایت بگذارد.

اما در آخر؛ چرا گریختن از شهرت امری بدیهی است؟

قاعده بر این است که هرکس مطابق با شرایط زیستی و وجدان‌ها و فقدان‌هایی که داشته حرکت می‌کند. اساسا روانشناسی مدرن - در پارتِ فرویدی یا یونگی - علمِ تحلیل شخصیت انسان است با همین امور، حالا مدل تحلیل و نتایج متفاوت است. و همین است که درک و دریافت‌ها از متون را نیز متفاوت می‌کند. شاید بنا بر شرایط زیستی‌مان بود که ما غالب درک‌مان از اسلام به مرگ‌آگاهی و دنیاستیزی و جهاد و مبارزه و حرص خوردن و جوشش و. بعدها تقیه و گریز و عزلت و خمول و خلوت منتهی شد. در این میان تقیِه برای من مفهوم عمیقی پیدا کرد. فکر می‌کردم در تفکر شیعی اصل در تقیّه است. با خود گفتم گرچه تقیّه مفهومی ی و اجتماعی است اما امتدادش حتی تا حوزه تفکر شخصی نیز می‌تواند کشیده ‌شود. در تقیّه بنا بر پنهان‌کاری است و هدف به سلامت رساندن باری که بر دوش است تا مقصد، تا پس از مرگ. این ودیعه نه تنها از طرف امورِ حسی مانند دیده شدن و شهرت و موفقیت صوری و مادی تهدید می‌شود، بلکه با متافیزیکی غیرقابل اندازه‌گیری و تحلیل‌ناپذیر نیز در مخاطره است. این متافیزیک در زبانِ عموم با چشم‌زخم و طلسم و جادو و چه و چه شناخته می‌شود اما به واقع حقیقتی است متذکر به پنهان‌کاری برای سلامت و امنیت. که فرمود:دو نعمت هستند که تا از دست دادنشان قدرشان را نشناسی؛ سلامت و امنیت».  

 امروز اصل بر جلوه‌گری و تبرّج است و حتی توجیهات مکتبی و ایدئولوژیک هم برای بروز این اوصاف کم نیست. اوصافی که دیگر به رذیلت شناخته نمی‌شوند، بلکه فاقد آنهاست که طعنه به مجانین می‌زند و از اندک عقل معاش هم بی‌بهره است.

 

 


لطفا دُرُست بخوانیم. ممنون

ما آن چنان هم به همه چیز راضی نیستیم، اتفاقا به خیلی از چیزها معترضیم، پاره‌ای را صریح می‌گوییم و پاره‌ای را به حُکم عقل و معاش و وضعیت اجتماعی و ابهاماتِ دیگر تقیّه می‌کنیم، همین قلم حتی ت‌ها و فراورده‌هایی را که با گره زدنشان به صدر اسلام گویا در هاله‌ای از تقدس و نقدناپذیری قرار گرفته خطاب قرار داده و هیچ ابایی از نقدِ هر امرِ مقدسی مادونِ آنچه در متونِ عقلایی دین است ندارد، اما فی‌الحال به یک چیز اطمینان دارم؛ اعتراضِ نابه‌جا و صوری و کاریکاتوری و مصنوعی و. از لاابالی مسلکی و بی‌قیدی بدتر است. اینکه امثال جنابِ چاوشی و یراحی وقتی مخالف‌خوان و معارض شدند یعنی روشنفکری محتضر است، و احتضار روشنفکری و تفکر، یعنی وقوف و حتی عقب‌گرد جامعه. من حتی با برخوردهایی که یحتمل از طرف ارشاد و صداوسیما با مهدی یراحی(خواننده‌ی قطعه‌ی پاره سنگ) و روزبه بمانی(ترانه‌سرایش)  و سازندگان کلیپش خواهد شد پیشاپیش مخالفم، چرا که اعتراضی که از واقعیت نشت نکرده باشد خیلی زود فروکش خواهد کرد، و بگذار اگر قرار است – خدای ناکرده – حرکتی خلاف آرمان مهم انقلاب اسلامی - یعنی آزادی - از طرف نهادهای وابسته به او انجام گیرد، حرکتی باشد در نفی منتقد واقعی و خطرناک‌تر سیستمِ رسمی، نه چند سلبریتی و خواننده و بازیگر و دیگرانی که رها کردنشان مساوی است با فِید شدن از خاطره‌ی مردم. برخورد با اعتراضاتِ سطحی و غیر اصیل است که انقلابی‌گری اصیل را دچار خدشه می‌کند و مردم را در کاریکاتوری سخیف از نیتی و مخالفت با سیستم رشد می‌دهد، و هر کس یک شبه خود را سوپرمنی می‌بیند که با دستاویز کردن کاستی‌ها و نقایص برای نجاتِ قوم برخواسته است؛ وای به حالِ آن قوم!. ای کاش مدیران و مدبران و رسانه‌های جمهوری اسلامی این‌قدر با جریانِ معارضِ بی‌تفکر وارد بگومگو نمی‌شدند تا حداقل ساحت نقد و اعتراض و دردمندی این‌قدر مبتذل نشود.

من ضدّ طبیعتِ طبقاتی اجتماعی نیستم و اصولا نگاهم به سرمایه‌داری و سرمایه‌دار جماعت مانند یک مشت آدمِ و بی‌درد و شکم‌سیر نیست، اما اصولا کسی که از دردهای یک طبقه‌ی اقتصادی فاصله گرفت، از لحاظ روانی دردهایش نیز تغییر می‌کند. این امر ااما خوب یا بد نیست و زمانی واجد ارزش‌گذاری می‌شود که کسی از آن طبقه سخنگوی دردمندان و مستضعفان شود، اساسا انقلاب اسلامی آرمان عدالت اجتماعی را در همین همدردی مردم و عوام  و مسئولین و خواص می‌جست و وقتی از او آرمان‌زدایی شد که طیف گسترده‌ای از مسئولین – حتی خوب‌هایشان – به طبقاتی دیگر نقل مکان کردند و صرفا نگاهی برون طبقاتی» به مردمِ مستضعف و رنج‌کشیده داشتند. صدای دردِ مردم اگر از دهانِ کسی که دردی از آن جنس را در زندگی خود ندارد آیا شنیده خواهد شد؟ گیریم صدایی هم بلند شد و شنیده شد، تاثیری بر می‌انگیزاند؟ این صدا هرچند به نوبه‌ی خود می‌تواند مثبت و همدلانه باشد، اما دیگر راه‌گشا و عمل‌گرا نیست. بر همین منوال هنرمند و روشنفکر و خواننده و ورزشکار هم اگر مهاجرت طبقاتی کنند، نه اینکه اَخ و بی‌اخلاق شده باشند، جنسِ دردهای‌شان تغییر کرده است. آنها نمی‌توانند کم آوردن سرِ بُرج یک کارگر و کارمند را بفهمند، یک در میان کردن اقساط را، قرض و قوله کردن برای پرداخت قرضِ قبلی را! از آن طرف حسّ ناآرامی از اینکه خواهر و همسرش در فلان محله – که کلاس و امنیت محله‌های مسئولین و سلبریتی‌ها را ندارد – کی می‌آید و می‌رود، و بسیار مسائل دیگر. کسی که از طبقه‌ی متوسط و زیرِ متوسط اجتماع که غالب مردم ایران را شامل می‌شود مهاجرت کند، حتی اگر با صرفه‌جویی و ساده‌زیستی و گرسنگی هم زندگی کند فقر و نداری‌اش انتخابی است نه تحمیلی، و بسیار توفیر است بین فقرِ انتخابی که البته مستحسن است و فقرِ تحمیلی. فقرِ تحمیلی یعنی بدونِ چاره بودن، و فقرِ انتخابی حداقل احساس رضایتمندی‌ای برای انسان ایجاد می‌کند که علی‌رغم داشتن، از اموری صرف نظر کرده است، بدونِ هیچ استرس و دغدغه‌ای البته!. مع‌الاسف مساله‌ی اصلی همین دغدغه است. اما نکته‌‌ی مهم اینجاست که تقریبا هیچ سرمایه‌دار یا عضوِ طبقه‌ی متوسط به بالایی را – خواه از مسئولین باشد یا هنرمند یا . - نمی‌توان پیدا کرد که علی‌رغم همدردی و کمک به مردم، در بعضی از امور از عُرفِ طبقاتی‌اش کوتاه بیاید، او شاید خودروی شاسی بلند و گران قیمت سوار نشود و با یک پرشیا بسازد، اما محل زندگی‌اش را به هیچ وجه با عُرفِ متوسط به پایین یکی نمی‌کند و همین محیطِ زیست است که یحتمل به تغییرات روانشناختی دردهای او و جدایی از طبقاتِ پایین‌تر می‌انجامد. البته برای بخشی از آنها که به خاطر سفرهای خارجی و مهمانی‌های آنچنانی و خوش‌باشی‌های دائمی و رستوان و کافه و شب‌نشینی و جلوه‌فروشی و تبرّجشان در فضای مجازی، و قیاس این سبکِ زندگی با زندگی عمومِ مردم، دچار نوعی عذاب وجدان می‌شوند هم چیزی به اسم خیریه اختراع شده است. خیریه در واقع ابداعِ نظامِ سرمایه‌داری است برای جبرانِ عذابِ وجدانِ سرمایه‌دارها.

خواننده‌ای که به مدد ماه عسل و تیتراژخوانی و فروش آلبوم‌ها و کنسرت‌هایش از طبقه‌ی متوسط خارج شده و زندگی‌اش مماس با دردهای مردم نیست را چه به روشنفکربازی با موسیقی اعتراضی، من اتفاقا مهدی یراحی را می‌پسندم و برای موسیقی او احترام قائلم، این نوشته هم اگر درست خوانده شود هیچ توهینی به سرمایه‌دار و سلبریتی جماعت و یراحی و دیگران را در خود ندارد، بلکه نقدی است بر روند مصنوعی تحرکات اجتماعی که می‌تواند به خود ما هم برگردد. زمانی که حرفی به اندازه‌ی دهان نباشد توی ذوق می‌زند و وقتی آشِ شورِ این آشپزها به ذائقه‌ی منِ مخاطب نیاید لاجرم نقدی هم شکل می‌گیرد و آنگاه که اعتراضِ طبقه‌ی من از زبانِ نامحرم بیان شود باورش سخت می‌شود، انگار عقلِ خیلی از ماها - مسئول و هنرمند وسلبریتی و ما مردم – پاره‌سنگ برداشته که اینگونه می‌اندیشیم و رفتار می‌کنیم و با توجه و تاییدمان به این رویه دامن می‌زنیم، جنسی که خریدار نداشته باشد هیچ‌گاه به بازار عرضه نمی‌شود.

و سرآخر نکته‌ای هم به اضافه برای فردا روزی که شاید دری به تخته خورد و امثال منی هم هجرتِ طبقاتی کردند - جلودارِ آمدنِ آن روز نیستم اما برای رسیدن به آن سگ‌دو هم نمی‌زنم. آن روز سعی می‌کنم اموری که دردهایم را با طبقات پایین مماس می‌کند در زندگی‌ام حفظ کنم، تا اگر اشکی برای کسی می‌ریزم اشکِ تمساح نباشد و اگر مددی می‌کنم برای خالی کردن عقده‌ها و سرپوش گذاشتنم بر عذابِ وجدان و حفاظت از اخلاقِ بوژوازی نباشد.


 

یک. ناگاه همه چیز به حسرت تبدیل شد. حسرتی فردی پیرامون دست نیافته‌ها و حسرتی جمعی درباره‌ی دست‌یافته‎‌ها.

تبِ نوستالژی‌بازی با دهه‌ی شصت که فراگیر شد حاکی از همان حسرتِ جمعی است. با وجود عطاویچ، غمی عجیب از ساندویچ‌های کالباسِ مدرسه که آبِ خیارشور و گوجه‌اش روی خمیر نان ساندویچی پس داده بود حکایت می‌کرد. افتتاح خط7 متروی تهران هم نمی‌تواست مهجوریِ ایکاروس‌های امام حسین(ع) – آزادی و اتوبوس برقی‌های تهران نو را سرپوش بگذارد. همه چیز می‌توانست به صورتِ دهه‌ی شصتیزه» شده جلوه‌ای رسانه‌ای و جذاب به خود بگیرد. اساسا نوستالژیا حسرتِ غم‌آلوده‌ی گذشته‌ای که شاید خیلی هم بر وفق مراد نبوده باشد. فارغ از اینکه دهه‌ی شصت از بسیاری جهات نقطه‌ی عطفی در تاریخ معاصر – و حتی کل تاریخ!- است، اما اسارت در گذشته و زیستنِ خیال‌آمیز در آینده تنها راه برون رفت از حال و روزمرگی‌هایش است. از این مدل مثال‌ها به وفور می‌توان نوشت، مثال‌هایی که در چند ساله‌ی اخیر به اتکا سوشال و رسانه‌های فراگیر عمومِ عوام را درگیر خود کرد. تلویزیون هم به دام نوستالژی افتاد و آرشیو دهه‌ی شصتش را رو کرد. این‌ها همه خرده‌ای از حکایت حسرت جمعی ما بود، با وجود همه‌ی دست یافته‌ها.

در مقابلِ بسطِ غریبِ تکنولوژی ارتباطات و خلقِ فردِ مُنتَشَری که دائر مدار رسانه‌ها بود، اما به واقع با توئیتر و اینستا و من و تو و نود و خندوانه و . در اسارت. درد، گفتمان غالبِ عصرِ معاصر است در حوزه‌ی فردی، دردِ عدمِ رسیدن به چیزهایی که رسانه می‌گوید خیلی‌ها رسیده‌اند. ویترین از موفقت‌هایی که رسانه برای ما فراهم آورده و ما ناچاریم که در این چند صباح قدمی برداریم، حالا پاسخ به پرسش آخر چه می‌شود خیلی محلی از اعراب ندارد! این دردِ حتی به جسم و بدن هم سرایت می‌کند، چون برای یک جرعه نوشیدن از پیاله‌ی موفقیت مثالِ خرِ عصاری باید صبح تا عصر دوید و عصر تا شب هم فردیتِ حاصله را با سوشال منتشر کرد. این هم حسرتِ فردی پیرامونِ دست نیافته‌ها که البت بسیار است و بسیار.

 

دو. نه، ابدا! من تهران‌زده نشده‌ام.

نشان به همان اردوی جهادی چند سال پیش که وقتی برگشتم مهم‌ترین دریافتم را درباره‌اش این‌گونه نوشته بودم: این‌جا همه حسرت نداشه‌هایی را می‌خورند که ما حسرت داشتن‌اش را می‌خوریم. بله، همه‌ی ما حسرتِ داشتن تمامِ چیزهای بیهوده و باهوده‌ای را می‌خوریم که از بدو آگاهی به بودن و دیدن‌شان عادت کردیم. خواه به زبان بیاوریم، خواه کتمان کنیم و حتی اگر چیزی به مخالفت‌اش بگوییم. همه‌ حسرت داشتن مترو را خواهند خورد حتا اگر در پیکِ ازدحام‌اش در هفت واگن 6 نفر سوار شده باشند، منتهی یکی می‌گوید، یکی کتمان می‌کند و دیگری هم تمام حسرت‌هایش را با کامپلکس‌های رفتاری دیگری بروز می‌دهد. این‌جا همه حسرت تلویزیون را می‌خورند، شنیده‌اند شب‌ها خندوانه دارد، حسرت جاده را می‌خورند، چون می‌دانند جاده راهِ 7 ساعته را به دقایقی کاهش می‌دهد، آبِ شربشان لوله‌کشی و بهداشتی نیست، و اطبایی که در اردوهای جهادی آمده‌اند از مضرات آبِ غیرِ لوله‌کشی و تصفیه نشده برایشان گفته‌اند. من هنوز درباره‌ی این حسرت‌ها فکر نکرده‌ام. من از روز اول همه‌ی این‌ها را داشتم. یحتمل ماحصل این اردوی چند روزه‌ی رسانه‌ای برای اهالی این‌جا باید نمه‌ای از توسعه‌ی شهری باشد، من هنوز مطمئن نیستم که بعد از توسعه چه بلایی سرِ آرامشِ این قوم خواهد افتاد. و به فکرم آمد روزگاری که ایران در حال انتقال از بدویت به رشد بود! تصمیم‌گیری سختی برای عقلای قوم در جریان بوده است. دو راهی توسعه شاید از بزرگ‌ترین و صعب‌ترین دوراهی‌های همه‌ی تاریخ بشر بوده است.

 

سه. ساده نباشید. ضد مدرنیته ضد سنت نیست. اصلا ضد هیچ چیزی ضد چیزی دیگری نیست!

من اصلا به دوگانه‌ی سنت و مدرنیته قائل نیستم. اصولا جریانِ سیال واقعیت و حقیقت دوئالیسم و دوگانگی‌ها را کمرنگ می‌کند. تاریخ – و زمان – راه بازگشت ندارد. تاریخ روبه جلوست، اگر چه گاهی دور می‌زند روی مسیر قبلی اما با وسیله‌ای دیگر و با سرنشینانی متفاوت. همه چیز اجل دارد. تاریخ هم. زمان هم. اجلِ مدرنیته هم خواهد رسید اما راه بیرون رفتن از این بسطِ بی‌محابای حسرتِ فردی نداشته‌ها و حسرتِ جمعی داشته‌ها چیست؟! یک راه‌حل فوری و آسان شاید با تمام وجود و توان دل دادن به تقدیری باشد که برای‌مان مقدر شده، خواه به سبک مای، خواه ترکیه و یا لبنان و چین و روسیه، البته روی همه‌ی این مدل‌های توسعه حرف و حدیث بسیار است اما نمی‌شود بر سر این مساله ‌که ما هنوز بلاتکلیفیم و بلاتکلیفی لاجرم به حسرت‌ها دامن می‌زند و حسرت‌ها خوره‌ی روح و جسم و جان‌مان شده‌اند، تامل نکرد.

استادی داشتیم که چند سالی در هالیوود فیلمبردار بود، می‌گفت اولین باری که سر صحنه رفتم آقایی با ماشینی مدل بالا و دبدبه و کبکبه‌ی بسیار آمد سر صحنه، حتی یکی کتش را می‌گرفت و دیگری درب ماشین‌اش را باز می‌کرد و. خلاصه احترام و عزت در حدّ مارتین اسکورسیزی. کنجکاو شدم که ببینم سمتش در تیم فیلم‌سازی چیست، یحتمل تهیه کننده‌ای، سرمایه‌گذاری، کسی باشد. فیلم‌برداری که شروع شد دیدم کارش تراولینگ(همین چرخ دستی ها که دوربین رویش مستقر می شود) است!

غرض اینکه توسعه نقش هر کسی را در جهان توسعه یافته مشخص می‌کند و او هم با تمام وجود نق‍ش‌اش را می‌پذیرد، اگر بازیکن باشد سعی می‌کند خوب بازی کند و حرفه‌ای، و اگر هوادار باشد خوب تشویق کند، البته رویا و سودا و حسرت‌ها همیشه برای انسان هست اما نه به قدرِ جوامعِ بلاتکیف که همگان سودای همه چیز دارند. فرمود زهد آن است که نه غم گذشته بخوری و نه سودای آینده کنی، صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق. نیست فردا گفتن از شرطِ طریق

 


نوشته سفارشی است اما موضوع و تحلیل نه

کامنت: تیتر انتخابی دومم برای این یادداشت؛ لطفا الاغ نباشیم،‌ خر و گوسفند خوب‌اند!

ترامپ تحریم‌ها را برگرداند، آن‌چه همه فکرش را می‌کردیم اتفاق افتاد، اما چیزهایی که در پستوی روابط بین‌الملل و کارتل‌های قدرت و سرمایه‌داری در جریان است - فارغ از نشتِ حساب‌شده‌ی رسانه‌ای – هیچ‌گاه به فهمِ ما محصورانِ رسانه‌های رسمی نخواهد آمد. اتفاقا بر خلاف تصور ظاهری از هیچ تئوری توطئه‌ای نمی‌خواهم صحبت کنم. مساله یک فرآیند طبیعیِ وابسته به اقتصاد است و راهی که سرمایه‌داری و شبه‌سرمایه‌داری می‌پیماید تا درکِ متافیزیکیِ ما از توطئه» و ت» را بسط بدهد و نقدهای به ظاهر دمِ دستی و ساده و نوعی استکبارستیزی خودخواسته را جریان بدهد. ت و هرآن‌چه در پارادایم و حوزه‌ی آن اتفاق می‌افتد در واقع سرپوشی است بر روابط اقتصادی و از همین منظر مارکس» جوهر امپریالیسم را در کاپیتالیسم و انباشت سرمایه دانست و تحلیلی از مناسبات توده‌ها و محرّک‌های تاریخی آن‌ها ارائه داد.  

سرمایه‌داری نه تنها با ت و توطئه، بل به انواع وسائلی که در اختیار دارد و مهم‌تر از همه، با الگویی داروینیستی و به منظور تنازع بقا ضدّ خودش را خواهد ساخت. کما این‌که سوسیالیسم نیز با نگرانی‌های انباشت سرمایه دست و پنجه نرم می‌کرد و لنینیسم و استالینیسم هم گرچه از خواستگاهِ چپِ انقلابی برخواستند اما به نوعی سرمایه‌داریِ دولتی رسیدند که بلایش برای توده‌ها از سرمایه‌داری بازارِ آزاد و فئودالیته خانمان‌سوزتر بود. یعنی از چپِ رادیکال تا راستِ محافظه‌کار و راستِ لیبرال همه در نزاعی برای بقای سرمایه‌داری بودند.

اشتباه نکنید! پای هیچ جریانِ پشتِ پرده‌ای در میان نیست. به توطئه هم فکر نکنید. اصولا شدّت و پیچیدگی روابط در کلان‌جوامع آن‌قدر هست که با یک روبرد مرداک و لابی صهیونیسم و . کار را جمع نکنیم. گرچه این‌ها هست اما به خیال خامِ خودشان و دشمنانِ خامشان است که فکر می‌کنند نظام اراده‌ها و فردیّت‌ها و جوامع، امری آن‌چنان بسیط و ساده‌اند که با یک اصطلاحِ آبکیِ مدیریت جهانی» جمع شوند.

توسعه و سرمایه‌داری بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا شکل می‌گیرد و در جایی دیگر مدل توسعه‌ی اروپای غربی غالبا با دولت رفاهی و سوسیال دموکراسی سامان پیدا می‌کند. انباشت سرمایه لاجرم به تراکم و شکاف طبقاتی خواهد رسید، پس از نظر سوسیالیسم انقلاب یا رفرم در جوامع سرمایه‌داری امری تردیدناپذیر است. اما آیا سرمایه‌داری نمی‌تواند زمین عوض کند؟ انقلاب که هیچ، حتی رفرم و اصلاحات بر پیکره‌ی سرمایه‌داری زخم‌هایی بی‌مرهم خواهد زد، آن‌چنان که پرستوریکا» شوروی را تار سرحد فروپاشی برد. غافل از این‌که آلترناتیوِ سرمایه‌داریِ دولتیِ شوروی، کشورهای تقسیم شده از آن بودند. یعنی هر جا سرمایه حرف اول را بزند ملیّت، دین، عقیده و هر ایده و ایدئولوژی دیگری برایش وسیله خواهد شد.

آیا سرمایه‌داری شبه‌خصوصی آمریکا آلترناتیوی برای خود ساخته است؟! آن‌چنان که سرمایه‌داری دولتیِ شوروی برای خود تدارک دیده بود. پس آنگاه سهامدارانِ اصلیِ سرمایه‌داری با تغییر زمین، تغییر ت نخواهند داد؟ سرمایه‌داری همچون ترامپ چرا به درون‌گرایی روی آورده است و حتی با اروپا چالش می‌کند؟. آیا ترامپ با تمام وجود می‌خواهد سرمایه‌داری را در آمریکا نگاه دارد و آیا آمریکا در پایانِ راهِ میزبانیِ سرمایه‌داری است؟ در آن‌صورت کدام خاک و کدام مردم‌اند که مستعد میزبانی از سرمایه‌داری‌اند؟ آمریکا و قدرت‌اش در حال افول هم باشد سرمایه‌داری روی پایش ایستاده، نهایت این‌که جایش را عوض می‌کند، جایی مثل چین، روسیه یا حتی کره شمالی! سرمایه با انسان گره خورده و او در دنیای مادّی عموم معادلات و محاسباتش را با عقل معاش می‌سنجد.

رفتار ترامپ در قبال ایران – و حتی اروپا – نقطه‌ی عزیمتی است برای تحلیلی تازه از سرمایه‌داری. تحلیلی که باید از توطئه معنای واقعی‌اش را مراد کند تا بفهمد آن‌چه منطقِ دنیای مادّی است، همانا سرمایه است. از قابیل تا قارون و. تا همین امروز  اساس قدرت بر کارتل‌ها و تراست‌ها و هلدینگ‌های سرمایه‌داری شکل گرفته و مبارزه با سرمایه‌داری نمی‌تواند با نوعی سرمایه‌داری صورت بگیرد،‌ خواه اسم این مبارزه را بگذاریم اقتصاد مقاومتی و خواه هرچیز دیگر. این‌که کدام اندیشه‌ی ی می‌تواند در فقدان نظارت‌های معنوی – که در طراحی مدل خیلی نباید رویش محاسبه کرد! – از انباشت سرمایه و طبعا تجمیع نقاطِ بلقوه در گرافِ ‌قدرت جلوگیری کند بحثِ‌ امروز و دیروز نیست، اما تجربه‌هایی نشان از آن دارند که با دیپلماسی تقیه» شاید بتوان نگاهِ طمع را کور کرد و جریان آزاد سرمایه را شکل داد و با تبیین رشد از غی»‌به جای اکراه» زمینه‌های فرهنگی را ساخت و با رجعت به اصول، باگ‌های اجرایی فسفه‌ی ی را پذیرفت و رفو کرد.

توطئه در معین به معنیِ آماده کردن، زمینه‌سازی و مقدمه چیدن برای انجام کاری آمده است و پیوست‌های متافیزیکی به توطئه، فارغ از قضاوت در باب راست یا دروغش به نوعی انفعال خواهد انجامید، انفعالی سیستمی.

با این درک و همراه با این سوالات، چالش ما با امپریالیسم گویا هنوز از همان سرچشمه آب می‌خورد و این با اقتضائات و تحلیل امروز تعتی ساختاری دارد، مگر این‌که مدخلی بر توطئه را از همین خاک آغاز کنیم و اندیشه‌ی جمود ی که همواره با شعار – و گاها شعر – صدای خود را بلند کرده است را آگاهانه نقد کنیم. نمی‌دانم مطلب درست طرح شد یا نه، اما من اساسا توطئه را به صورتی ساختاری طرح کردم، نه با مافیا و جمعیتی خاص، به سبکِ ژانرِ معمایی.

جامعه سرمایه‌داری مثلِ یک تابع عمل می‌کند. یعنی ورودی‌ها و عملکردهایی که بر روی آن انجام می‌گیرد و خروجی‌ها و کاربری‌هایش همه واجد نوعی نظم سیستمی‌اند. نه تنها جامعه‌ی سرمایه‌داری مدرن بلکه جوامعِ سرمایه‌دار در گذشته نیز با همین ساختارِ اجتماعی و فرهنگی عمل می‌کردند، با این تفاوت که مدرنیته این سیستم را در شکلی تکنولوژیک بسط داد.

سال‌ها پیش و در روزهای تغییراتِ جدید جهان و برچیده شدنِ فئودالیسم و ظهورِ تکنیک و کاپیتالیسم، عده‌ای سرمایه‌داری را بی‌هیچ حرفِ اضافه‌ای از متافیزیکِ قدرت و بافتن‌هایی از این دست به صورت روال منطقی و از طریق فلسفه و اندیشه‌ی ی مورد بحث قرار دادند، آن‌ها سوسیال دموکرات بودند. عده‌ای دیگر اما برای تثبیث و القای قدرتِ فراطبیعیِ سرمایه‌داری در پی اثبات و نشان دادن دست‌های پشت پرده‌ بودند. مهدِ آن تفکر اروپای غربی بود و تفکر دوم در مستعمرات و جهانِ سوم امروزی و اراضیِ توسعه نیافته منتشر شد. حالا باید دید آن‌ها کجایند و این‌ها کجا؟!


برای ماه‌نامه‌ی سرو

نقد تنگه‌ی ابوقریب

برای نمایش بحران و تلقین هیجانِ معنایی نمی‌توان به بحران و هیجانِ صوری دست‌آویز شد. حداقل این‌که در سینما و ادبیات حُکم این نیست. سینما قواعدی دارد که در اوج آرامش می‌تواند بالاترین حد بحران را به نمایش بگذارد و اصولا، معنا و کارکرد درام در همین جاست. منظورم از درام درام ارسطویی» است و هیجان را هم به همان معنا که ارسطو از کارکرد درام می‌طلبد به کار برده‌ام. ارسطو در بوطیقا» غایت دارم و درامِ تراژیک را در کاتارسیسِ» مخاطب می‌داند، یعنی رسیدن به نقطه‌ای که روح مخاطب در فرآیند تخلیه شدن از هرآن‌چه داشته، با شخصیت» هم‌سخن می‌شود و گویا در تمام تجربه‌هایی که در واقعیت داستانی طی کرده با او شریک شده است. 

نمی‌دانم فیلم سه‌تیغ هک‌سا» (Hacksaw Ridge - 2016) ساخته‌ی مل گیبسون» را دیده‌اید یا نه. دیدن این فیلم - که به نظرم تنگه ابوقریب بسیار از آن متاثر بوده و در جاهایی حتی کپیه‌ای از آن برداشته - می‌تواند تفاوت‌های این دو درام جنگی ایرانی و آمریکایی را نمایان کند. برای درک درام ایرانی شما به پیش‌فرض‌های زیادی نیاز دارید، چون داستان - البته با فرض وجودش! - در بیان خود الکن است. لاجرم برای پوشش نقیصه‌های دراماتیک فیلم باید جلوه‌های ویژه خلق کرد. در حقیقت سینمای مقلد هالیوودی که تنگه نمونه‌ی بارز آن است و مع‌الاسف بسیار هم مشوق و اسپانسر دارد، پروداکشن و جلوه‌های ویژه را اصل می‌گیرد و نیم‌چه داستان و آدم‌های تیپیکالِ کال و نرسیده هم به بهانه‌ی جلوه‌های ویژه در صحنه‌اند و لابه‌لای فیلم هم دیالوگ‌های نپخته می‌گویند. آن‌طرف اما داستان کاملا بر عکس است، در سه‌تیغ هک‌سا» همه‌ی فضا سازی‌ها و جلوه‌های بصری با منطق دراماتیک به کار آمده‌اند و کاملا در خدمت شخصیت و کنش داستان‌اند. نمی‌شود بحرانی را که تنگه می‌خواهد با داستانش نمایش دهد با ضرب و زورِ توپ و تانک و جلوه‌های ویژه و هر چیز شلوغ - اما بی منطق - دیگری به خورد مخاطب داد و او را مرعوب تکنیکِ بی خاصیت کرد.
هر فیلمی برای درام به شخصیت و حادثه نیاز دارد و در دیالکتیک شخصیت و حادثه است که بحران شکل می‌گیرد. حل بحران هم مساوقِ با کاتارسیسِ مخاطب است. اختلال در این مکانیسم - خاصه این‌که فیلم موضوعش جنگ باشد - به تزریق بحران و هیجان صوری منجر می‌شود. آن‌چه در ابوقریب اتفاق افتاده است.
من این همه حرکت بیهوده هم دوربین، هم آدم‌ها و هم ادوات - و داد و بیداد در ابوقریب را نمی‌فهمم. این همه تلاش‌هایی که برای خلق میزانسن‌های نفس‌گیر انجام گرفته. این‌قدر هیاهو و شلوغی گرچه در میدان جنگ باشد و در دل عملیات، باز هم بی معناست. حداقل برای ما که دیده‌بان و مهاجر را به خاطر داریم. در خود روایت فتح» هم که فیلمی مستند است پیرامون جنگ، این همه جنگ نیست! چون آوینی جنگ را در ماشین و اسلحه نمی‌دید. آوینی انسان‌های جنگ را دید که چگونه هم‌چون ققنوس از دل خاکستر خویش سر بر می‌آورند و ماشینیسم تحمیل شده بر خود را برنمی‌تابند. اما در ابوقریب علی‌رغم تلاش فیلمساز برای توجه به وجوه شخصیتی آدم‌ها با شوخی و جدی و سیاه و سفیدشان، ما با انسان مواجه نیستیم. با پروداکشن عظیمی مواجهیم که چند آدم هم مابینش این‌طرف و آن‌طرف می‌دوند. البته سعی توکلی در ساخت انسان با دیالوگ‌های مثلا عمیق اما بیهوده، قابل کتمان نیست.
در نمای ابتدایی فیلم شخصیت‌هایی را می‌بینیم که شوخی می‌کنند و می‌خندند و شِمایی از زندگی و مصائب‌شان را مرور می‌کنند و آب هویج بستنی می‌خورند. در نمایی با بک‌گراندی از آب جاری که شاید تاویلی باشد به زلالی بچه‌های جنگ. گفتگو‌هایی شکل می‌گیرد و روابط بین این 4 نفر اصلی داستان را با دیالوگ می‌فهمیم. شخصیت‌ها می‌روند و دوربین بر می‌گردد روی میز خالی و ثابت می‌ماند، با سه لیوان خالی و یک لیوان نیمه، اشاره به سه شهید و یک جانباز. سرآغاز فیلم کارگردانی شده است و هوشمندانه. پس کارگاردان در همان ابتدا ما را از تعلیقی مذموم دور می‌کند و می‌گوید که قرار است همه این‌ها - به جز یکی - شهید شوند. حالا همه تعلیق برای ما در این است که این اتفاق چگونه خواهد افتاد؟ و از همین جا به بعد فیلم افول می‌کند. چون تصویر چگونگی پس از سکانس افتتاحیه نقطه‌ی آغاز درام است و ما بی هیچ درام و کنشی مجبوریم به تماشای فیلمی بنشینیم که در اولین صحنه اش داستانش را برایمان تعریف کرده است و به پیش‌فرض‌های تاریخی‌مان رجوع کنیم که ایرانی بود و عراقی و جنگی و قاعدتا کنشی. این‌جا همان نکته‌ای که اشاره‌اش رفت بروز می‌کند، یعنی پر کردن خلا دراماتیک با سرو صدا و جلوه‌های ویژه و سی‌جی.فارغ از پی‌رنگ اصلی فیلم که به صورت متن در اول فیلم می‌آید و همان چند دقیقه ابتدایی توسط فرمانده هم توضیح داده می‌شود، خرده پی‌رنگ‌هایی هم داردالبته جایی از زبان توکلی خواندم که تنگه فیلمنامه‌ی خرده‌پی‌رنگ است. این هم از دیگر ویژگی‌های درام ایرانی است. چون در پرداختن به اصل ضعف دارند، فرع اضافه می‌کنند غافل از این اصل ارسطویی درام که داستانت را فقط درباره‌ی یک چیز بنویس».
مثلا جواد عزتی که رزمنده - دکتر است و دقیقا به‌سان شخصیت اصلی سه‌تیغ هک‌سا» دست به اسلحه نمی‌برد و فقط و فقط از دل آتش مجروح این طرف و آن طرف می‌کند به خیال این‌که دارد نجاتشان می‌دهد. توکلی متوجه این داستان نبوده که هک سا» فیلمی بر اساس واقعیت است و اساسا همه‌ی فیلم درباره‌ی آدم ضد جنگی است که دست به اسلحه نمی‌برد، اما قهرمان جنگی می‌شود! و در یک شب 500 مجروح را از پرتگاه جهنمی هک‌سا که در تیررس دشمن است به پایین دره می‌آورد. در واقع آن‌ها را از محدوده خطر به قرارگاه خودی می‌رساند. اما عزتی دائما مجروحان را میان تنگه این طرف و آن طرف می‌برد. در دل محاصره‌ی دشمن این کار چه منطق و معقولیتی دارد؟! قابل فهم نیست، حتی خنده‌دار است. البته ناگفته نباشد که تقلید دیگر توکلی از مل گیبسون در سکانس اعزام رزمنده‌ها به تنگه و بازگشت زخمی‌ها که پیش از رسیدن به محل درگیری، مخاطب را با دهشتناک بودن موقعیت تنگه ابوقریب آشنا می‌کند، حساب شده است.
با فاکتور گرفتن از حرف‌های دیگری که می‌شد درباره فیلم نوشت اما با پایانی خوب مواجهیم. پایانی که هم‌چون آغاز حساب شده و کارگردانی شده است.
سوپر اسلوموشن‌هایی که با حرکت‌های نرم دوربین همراه است، بر روی همان چهار شخصیت ابتدایی که سه نفرشان شهید شده‌اند و یک نفر موجی و زنده - همان که آب هویج بستنی‌اش را نصفه خورده بود! - و نمای پایانی، خروج شخصیت نوجوان جنگ‌طلب از کادر جنگ.؛ نوجوانی که عکاس بود و دکتر عزتی اذن آمدن به تنگه را به او نداد اما به بهانه تدارکات به خط آمد، بعد اسلحه به دست گرفت، قبل‌تر از دکتر عزتی پرسیده بود چرا ما شیمیایی نمی‌زنیم و عزتی چند سکانس بعد در حین روبرو شدن با مجروحی شیمیایی پاسخش داد؛ حالا فهمیدی که ما چرا شیمیایی نمی‌زنیم؟ - از جمله‌ی همان دیالوگ‌های نچسب.

تکمله؛ معنا، معنازدایی، جامعه‌ی بسته
نقد اگر اثر مستقلی نباشد خیلی زود از کار می‌افتد چرا که ارجاعات بسیار به مورد نقد، بدون ضمیمه شدنش به نقد، یعنی بی مصرفی. پس می‌توان نقد را بهانه‌ای کرد برای طرح و بسط مسائلی که با دیدن فیلم یا هر اثری هنری دیگری به ذهن آمده، خاصه این‌که فیلم محل قیل و قال هم نباشد! این چند خط بهانه‌ایست به اضافه‌ی نقد. تا خوانش نقد صرفا ضمیمه‌ی دیدن اثر نباشد.
بعد از تعیین ساحات دولت مدرن در سه بخش قوه‌ی مجریه و قضاییه و مقننه توسط مونتسکیو و تحدید ت و فرهنگ و اقتصاد به عنوان حدود تقسیم‌بندی جامعه برای مدیریت آن، علوم انسانی دیگری شکل می‌گیرد. چون فرهنگ با قدرت پیوند می‌خورد و ثبات قدرت در حوزه ت با متغیرهای اقتصادی و فرهنگی سنجیده می‌شود. گرچه جامعه آزاد برگسون و پوپر روابط دیگری را طرح می‌کند. در واقع این فرهنگ است که تضمین غیر استبدادی بودن (تعبیری که برای جامعه بسته به کار می‌رود)، حق مشارکت شهروندان و مکانیسم‌های روابط دولت و جامعه را طرح می‌ریزد. اقتصاد در تمام این زمینه‌ها پی‌رنگ فرهنگی است که وما اهداف ی (یا ایدئولوژیک ) دارد. تی که از جیب خودش برای فرهنگ خرج می‌کند و اقتصاد متکی به مردم را در این چرخه ناکام و تعطیل رها می‌کند، محتمل است که در بسیاری از موارد نه تنها به اهداف خویش نمی‌رسد، بلکه ضد آن چیزی را برداشت می‌کند که می‌خواسته. از همین روست که فرهنگ اباحه از تکثر آرا و اهواء توده برای غایت خویش بهره می‌برد و معنای مورد نظرش را می‌سازد و این روند خود تاییدی است بر ایدئولوژی بودن لیبرالیسم. جهان‌بینی مدرن از دل همین چرخه‌ها متولد می‌شود و شهروند مدرن کسی است که با توهم آزادی و اختیار از جیب خود برای دولت مدرن خرج می‌کند. در واقع جامعه باز آن‌قدر رند و هوسباز هست که توده‌ها را به خیال خود در سرنوشت خویش شریک کند و سرّ بستگی‌اش به اراده‌ی جمع و اختفای ایدئولوژی‌اش در همین جاست.
این معناسازی اما در رویه‌ای دیگر که عموما در حوزه‌های عمومی فرهنگ تعریف می‌شوند با المان‌های فرهنگ دولتی یا فرهنگ حاکمیتی بیش از این‌که بتواند معنا سازی یا معنا باوری کند، معنا زدایی خواهد کرد. جامعه بسته یا توتالیتاریزم با سرریز عقاید و اندیشه‌ها و فرهنگ از بالا به پایین طبعا به جیب خودش (همان اقتصاد یا برای ما نفت) دست می‌اندازد به هوای معناسازی. گرچه معنایی به واقع و در حقیقت باشد اما تغافل از سنت طبیعی جامعه - لیقوم الناس - که از درون خواهد جوشید، در واقع دست به معنازدایی می‌زند. بسط این مدعا فرصتی بسیط می‌طلبد. تنگه ابوقریب و بسیاری دیگر از خروجی‌های فرهنگی ما در تحیر بین جامعه‌ی باز و بسته، در نهایت هزینه‌ای هستند که دولت شبه مدرن از جیب اقتصاد برای فرهنگ می‌کند تا تش رنگ بگیرد.
شاید خواننده برداشت ساده‌اش از این اقوال این است که فیلم حاکمیتی نمی‌تواند به فرهنگ حاکمیتی برسد. اما این تنها برداشتی ساده از ایده‌ای است که طرح می‌کنم. من احتمال می‌دهم شکست دراماتورژی و هر گونه شکست هنری و علمی در حوزه‌ی معنا‌سازی نیز به عدم درک این مهم مرتبط است. در حقیقت معنایی که جامعه درک می‌کند و معنایی که به درک جامعه می‌آید دو حوزه‌ی متفاوت است که اولی پدیدارشناسانه است و دومی پدیده‌محور.
اولی درسیّالیّت جامعه فهم می‌شود و به حک و اصلاح می‌رسد و تبدیل به باورهای جمعی می‌شود، و دومی خام و ناپخته در سطح دریافت عمومی می‌ماسد. در این‌که چاره‌ی ما چیست حرف بسیار است اما در برخورد با یک اثر فرهنگی برخواسته از این اختلال فاهمه‌ای-سیستمی هر قدر هم که موضِعی عزیز و مقدس را به نمایش گذاشته باشد اما می‌توان به روندی تعرض داشت که او را تحویل مخاطب داده. گرچه این هم هنرمند را از خطا مبرا نخواهد کرد، هنر در ایجاد معنا مستقل است، آن‌چنان که انتقال معنا نیز بسته به همین استقلال است و کیست که در جامعه‌ای با زمینه ای از قواعد و روابط مدرن حوزه‌های قدرت و پول و ت و ارزش را از هم قابل تفکیک بداند؟ گرچه هنرمند مصلحت‌اندیش، یا بهتر، مصلحت‌اندیش هنرور می‌تواند در حین ور ‌رفتن با مفاهیم، با جیب خارج از دسترس خلق، اثری تحویل خلق بدهد که آزاده و وابسته را به گمان هنرمندی بیاندازد، اما ما که خوب می‌دانیم چون غرض آمد هنر پوشیده شد. از قیاس فردوسی بزرگ و شاهنامه و سلطان محمود غزنوی هم با هنر غیرآزاد مقلد این روزها، قاعدتا خنده آید خلق را!
حتی اگر همین چند خط اضافه‌ی بر نقد به چوبی که خود بلند کرده مضروب باشد چاره‌ای نیست. در عُسرت، حسرتِ نگفتن‌ها بیش از پوشیده گفتن‌هاست.


برای ماه‌نامه‌ی سرو

یادواره‌ای برای چهل‌سالگی انقلاب

تمام آنات و لحظه‌ها جایگاهی برای بصیرت و بیداری‌اند، برای هم سخنی با آینه‌های ناگهان هستی و نظر در ابتدا و انتها. گویا خالق این کلیّت شگرف در جزء‌جزء آن رمزی از همه‌ی وجود را نهاده است. تنها حبّه‌ای را به دست بگیری به رسم جوامع الکلم خوشه در آستین می‌بینی. با این همه لحظه‌های دیگری هستند که انگار فراتر از همیشه‌اند. بر فراز ایستاده‌اند. به پیش‌و‌پس خود، چنان مرکزی می‌مانند که قله‌ای به دامنه‌ ی کوه. از آنجا و در آنجا، همه‌ی اشیا و اطوار جلوه‌ای دیگر دارند. از آن منظر تماشا برقی دیگر بر چشم‌ها می‌اندازد و حالی دیگر در جان‌ها می‌تراود. از این دست لحظه‌ها و ساعات و اوقات .

آری، این‌ها وقت‌اند، و نسبتی با گذر لیل و نهار ندارند، بلکه علت آمد و رفت ماه و آفتاب‌اند. و اگر اهل شهود را ابن‌الوقت خوانده‌اند شرحی بر همین معناست. چه اینکه تمام شناخت و آکاهی آنان زاده‌ی همین اوقات بوده است.
در تفکر شیعه عاشورا از این دست است، بلکه اصل و ریشه‌ی همه‌ی این اوقات و آنات است. و بعد و قبل از آن هرچه در نهان خانه‌ی اعیان گذارده شده، معلول وقت عاشوراست. چنان انقلاب و شب‌های بهمن‌57 و روزهای جنگ و مقاومت مدافعان خرمشهر. چنان شب‌های عبور از فاو در والفجر 8 و روزهای عطش کربلای 5 در شلمچه.
به همین مناسبت چهل سالگی انقلاب نیز اگر به عیار خرد سنجیده شود می‌بایست وقتی باشد برای اهل جهاد و مبارزه و مدارا که خرقه‌ی پشمینه را به تماشایی دیگر تکان دهند، گرد‌و‌غبار از خویش و همراهان عاری کنند. این اوقات را باید غنیمت دانست و آینه‌های حقیقت و معیّت با حق را در دل جلا داد.
چهل سالگی انقلاب می‌تواند برانگیختن دیگری باشد به دوباره و چندباره یافتن آن‌چه برایمان حکم آب را داشت در برهوت دنیای نو.
به واقعه‌ای که زمان کثیف بی‌معنایی و بی‌هویتی را با زمان لطیف صاحب امانی مماس کرد. به آن روزها که هم مبارزه و جهاد و خون داشت، و هم مدارار و خردورزی، هم روح اساطیری قوم را تجسم داده بود و هم عقل معاش جسمانی را تروّح. می‌توان به روزهایی رجوع کرد که گویا از آفتاب مدینه النبی(ص) نور می‌گرفت، روزهایی که گرچه در حال طی می‌شدند اما در گذشته‌ای تاریخی می‌گذشتند.
نه . این اقوال، ظن‌و‌گمان و نوستالژی‌های کسی که هیچ وقت آن روزها را ندیده نیست. سنت الهی بر این است که جوامع بر‌تکرار حوادث تاریخی قوام بیابند و تلک الایام نداولها بین الناس (آل عمران/ 140). و این روزگار است که بین مردم دست‌به‌دست می‌شود تا در تاریخ هماره نور حقیقت روشن بماند. در این بین حق و حقیقت را با هیچ شخص و قبیله‌ای عقد و پیوند نیست. این ماییم که باید به‌وقت برسیم و در پرده‌ی تکرار حیات، تصویری نو به نو را به نظاره بایستیم.
روزگاری شیخ‌ علی‌ صفایی که متفکری است در جهت حقیقی انقلاب گفته بود؛ در برابر ضعف‌ها و مشکلات انقلاب، توجیه حماقت است، تضعیف جنایت است و تکمیل رسالت. با این نگاه می‌توان از لاک فردیّت انتزاعی بیرون آمد و در پیوند با جامعه و همراه با حرکت جوهری انقلاب به آن‌چه ما را گرفتار سطحیت‌ها و آغشته‌ی سرگشتگی‌ها کرده است تعرض داشت، که اصل فارغ از زمان و مکان، طالبان را به خویش دعوت می‌کند. اصل آن است که برای فرد به فرد واقع می شود و اگر سرچشمه‌ها گل‌آلود نباشد، لاجرم همه را به حقیقتی واحد فراخوان می‌دهد. جمعیّت لامحاله هیچ فردی را رها نمی‌کند و انقلاب و آرمان و حکومت و عدالت و آزادی و اقتصاد و ساختار فکری و اجتماعی اسلام چاره ی همین فردی است که تنهاست. گرچه در جمع و با جمع است. لقد‌جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره (انعام/94)
انقلاب اسلامی در چهل سالگی می‌تواند به اول و ابتدای خویش مبعوث شود، چنان که در ابتدا نیز برانگیختنی بود به ابتدای تاریخ و مبدا انسانیت. به تغافلی که انسان مدرن به آن گرفتار آمده بود و فلسفه و بازسازی و وضعیت اصلاحی- انتقادی پست‌مدرن هم برای تذکر به او حیله‌ای نداشت. غفلتی که به تعبیر هایدگر 2500 سال وجود و حقیقت را به محاق برده بود و سخن امثال او و نیچه و کگارد و دیگر اندیشمندانی که در دامنه‌ی آتشفشان ساکن بودند و گریبان چاک می‌کردند برای افسون‌زدگی و ابتلا عظیم بشر جدید، بی‌فایده بود.
آری؛ شاید آن‌ها نمی‌دانستند که هبوط بشر حقیقتی تاریخی است و تنها تفکری که در همه‌ی اعصار تا رجوع و بازگشت دوباره‌ی آدمیان، ارتباط میان زمین و آسمان را برقرار داشته، شیعه‌ی انقلابی است. شیعه‌ای که بر مدار انسان کامل می‌گردد و با اصالت دادن به جوهری فردی از جامعه و تاریخ و تکوین نیز غافل نیست. تفکری که تا بقاء استکبار و استعمار و بت‌تراشی و بت‌پرستی قائل به مبارزه است و در همین اثنا با انسان دورافتاده نیز به مدارا قدم می‌زند. تفکری که با خوف و رجا آنی و کمتر از آنی به خود واگذاشته نیست تا با تفسیر و تاویل نابجا، به توجیه‌گری ختم شود. اندیشه‌ای که گرچه از مراقبه و محاسبه نمی‌گریزد اما وصول‌حق را به هیچ سالکی وعده نداده است. می‌توان در وقت چهل‌سالگی اصول را مرور کرد. آنکه اصول را در جان خود به امانت و عاریه دارد همواره به خوف از دست دادن و بریدن به خویش مشغول است. طوبی لمن شغله عیبه من عیوب الناس (نهج/ خ176)
این سالک چهل‌ساله در طی طریقش گرچه با عداوت‌ها و کینه‌ها روبرو بوده است اما تغافل افرادی که تناسبی با آن دارند از حقیقتی که جزو علل معدّه‌ی انقلاب است، آن‌ها را به عداوتی ناخواسته با رسم انقلاب کشانده است. انقلاب حرکتی جمعی و طلبی است که آن‌ها از ساختارهای اجتماعی دارند، اما هر فردی، حتی بی هیچ نسبتی با جمعیت، می‌تواند بهره‌ای از آن داشته باشد. و این از رسوم فراموش شده‌ی انقلاب است. راوی فتح در شب‌های عاشورایی والفجر هشت ما را به این تماشا فراخوانده است که؛ بیا و بعثت دیگرباره‌ی انسان» را تماشا کن، خداوند بار دیگر انسان» را برگزیده است.


" از زمانی که همه ی روابط خودم را با دیگران بریده‌ام، می خواهم خودم را بهتر بشناسم." (بوف کور - چاپ دهلی)

برای نوشتن درباره ی بوفِ کورِ هدایت، از همین جمله آغاز می کنم و به همین جمله اکتفا می کنم. والسلام.

کتابِ پیچیده نمایی که هیچ چیز نیست. تعبیر سید احمد فرید برای صادق هدایت بسیار گویاست. سقوطِ هدایت در چاله ی هرزِ ادبیاتِ فرانسه». من حتی می توانم اضافه ی تنبیهیِ فرانسه را بردارم و بنویسم سقوطِ هدایت در چاله ی هرزِ ادبیات» یا سقوطِ هدایت در چاله ای هرز ». اگر با هدایت به مثابه ی انسان طرف باشیم سومی، اگر هدایتِ نویسنده را بگوییم دومی و اگر هدایتِ غیرِ اورژینال و مقلّد را مراد کنیم، تعبیر اول حدّی از مفهوم را با خود خواهد داشت.

در جهانی که شناخت مبتنی بر رابطه هاست و بی ربطی یعنی بی معنایی ( عرفان و حکمت ما سرریزی از این اشارت هاست، از تصوف و آیین فتوت تا حکمتِ شعری و شریعت)، فردیّتِ کاذب و اوهامِ حاصل از تنهایی و خودگویی و خودبینی، منتهی به شناخت هیچ چیز نمی شود، چه رسد به خود.

بوفِ کور هیچ است. و چالشِ اصلیِ کسی که می خواهد نقدی از بوفِ کور بنویسد از چه چیز» نوشتن است.

آدمِ تنهای خوابگردی که می خواهد ریشه ی اوهامش را برای ما بازگو کند. زنِ ای دارد - یا خودش گمان می کند است. مهم نیست. دایه ای دارد که با ی چروکیده و سیاه شیرش داده. باز مهم نیست. معلوم نیست بچه ی پدرش است یا عموی دوقلوی پدرش. چه اهمیتی دارد. روی طاقچه ی اتاقش مشروبِ کهنه ی موروثی اش را به رخ می کشد. بکشد. منقل و وافور و نشئگی و. این آدمِ بیمارِ جنسی. 

لابد توقعِ این است که ما با سمبولیسم به تحلیلِ نمادهایش بنشینیم یا به سبکِ حبیبِ احمدزاده آستین بالا بزنیم برای رمزگشایی از اثرش. مسئله ی حبّ و بغض زداییِ حبیبِ احمدزاده که چالش اصلی اش برای بررسی هدایت بوده، سطحی ترین انگیزه ای است که میاندارهای مابینِ چپ و راستِ فرهنگی برای خود قائل اند. این فرضِ پوسیده‌ی شبه واقع گرایی را تنها به مددِ همین دوستان می‌شود رفو زد. حال ما با چه بیانی بگوییم که میانداریِ چپ و راست همانقدر حزبی‌ست که چپ و راست.  

کتابِ حبیبِ احمدزاده با عنوانِ گفتگو با سایه یا بوفِ کور چگونه ساخته و پرداخته شد» (سوره مهر)

من فروغ، که مایه هایی از همین جنس را - فقط مایه هایی از همین جنس را - دارد می توانم بفهمم و حتی از او لذت ببرم، اما هدایت را نه. چون فروغ شاعر است و هدایت نویسنده. 

 


این همه کامنت اما دریغ از یک سوال… »


این کامنتی بوده است که گویا محسن چاوشی وقتی پای یکی از صفحات مجازی اش نشسته تا به حس و حال هوادارانش پاسخ بگوید، نا امیدانه نوشته. نا امید از اینکه چرا مخاطبِ او سوالی عمیق و مرتبط با موسیقیِ فرهیخته ی او ندارد. فی المثل چرا به جای این همه اظهار علاقه های عموماً جنسیتی - کسی از نوعِ تنظیمِ عرفانیِ آثارش نپرسیده یا کشفیاتش با مولانا و ریتم و سماع و رقصِ آسمانیان و فارابی و موسیقی و الخ.
محسن چاوشی گرچه به مانندِ خیلی از دهه ی هشتادی ها با موسیقیِ زردِ پساشادمهری شروع کرد و مضاف بر جوانانِ تازه واردِ فضاهای تازه – دهه ی هشتاد؛ آمدن اپراتور دوم تلفن همراه، بسطِ شبکه ی فیبر نوری و گسترش دسترسیِ اینترنت و. - جماعتی از نشئه بازها را نیز با خود به همراه داشت، اما با مولانا به موسیقیِ با اصالت تری رسید. این کامنت می گوید او توقع بیشتری از مخاطب داشته است. غافل از اینکه مخاطب اگر به سطحی که او می خواست رسیده بود – اصلا سطح او و امثالِ او کجاست؟! - و در آن همه کامنت سوالی یافت می شد، اساساً دیگر نه تنها محسن چاوشی، بلکه این فرهنگ وجود نداشت. فرهنگِ سلبریتیسم.
مخاطبِ عمیق اهلِ پرسه زدن دور و بر این و آن نیست. مخاطبِ عمیق با اثر، جوِّ صاحب اثر نمی گیرد و هنر را به ورطه ی لودگی و غرض ورزی نمی کشاند – چون غرض آمد هنر پوشیده شد - بگذریم از اینکه این ویژگیِ هنر مدرن است که اثر را مدخلی برای غش و ضعف رفتنِ مخاطب در دامان هنرمند کرده است. محسن چاوشی واقف نیست که ظهورِ مخاطبی در حدّ توقعِ او یعنی معدوم شدنِ او و جریانِ هنری ای که او در آن زیسته و بزرگ شده.
حتی در فضاهای دینی و مذهبی نیز این فرهنگ هست . بسیار زیاد . آن هم به انضمامِ تقدس . خاری و زبونی ما آدم های مصرف کننده هم همه جا هست. چه کنار یک خواننده ای که حسی به ما داده. چه با مداح مشهوری که روضه ای خوانده و حالی داده.
اتفاقا اگر این فرهنگ عرفی قابل قبول باشد – که نیست - در زمینه های مذهبی به هیچ وجه توجیهی ندارد. مداحی هست. خدا حفظش کند. خوب می خواند؟. خدا برکت بدهد. اخلاص دارد؟. خدا بیشترش کند به من و تو چه دخلی دارد که مثلِ کشِ تمبان بچسبیم به او و هم آزادی او را خدشه دار کنیم و هم آزادگی خود را. و لا تَکُن عَبدَ غَیرِکَ و قد جَعَلَکَ اللهُ حُرَّاً
محسن چاوشی اتفاقا از خواننده های پاپ مورد علاقه ی من هم هست. پس این حرف ها را به طعن و کنایه و تحقیر نشنوید. ولیکن او از نکته ای تغافل دارد که می تواند سیرِ هنری اش را با وهمی گره بزند که پیش درآمد ادعا و منم منم است.  

فرهنگی که با مددِ رسانه و تکنولوژی غالب شده، فرهنگی نیست که از آن توقع عمق داشت. این فرهنگ روی سطح و سطحیت ها ماسیده است. چون مبتنی بر جزء نگریِ دهشتناکی است که هیچ استعدادی برای درکِ تجریدیِ کلیات ندارد. این فرهنگ عرفی و عمومی پوچ و خالی شده است. و توقع کردن یک سلبریتی که در متن این فرهنگ رشد و نمو داشته، از مخاطبه ای عقلانی و عرفانی، بین او و مخاطبانش خواسته ای بیهوده است.
هر که چیزی از معنا می یابد لا محاله در گوشه ای از عالم غریب می افتد و این غربت، ذاتیِ سیر از کثرت به وحدت است. این غریبِ مهجورِ دورافتاده از عرفیاتِ روزمره، گرچه به حکمِ فطرت، مانند هر انسانی می تواند مخاطبِ هنر باشد، اما نه آن مخاطبی که در فرهنگِ سلبریتیسم بگنجد و حدود و قواعد آن را بپزیرد. او بر هرچیز که حجابِ حقیقت و سدّ حقیقت جویی اش باشد، می شورد. هنر اگر در هر دو جنبه ی هنرمند و مخاطب با غرض همراه شد، خود حجابِ معنایی می شود که داعیه ی ارائه کردنش را دارد. بگذریم از هنرِ امروز که پای واسطه ها و دلال ها با بهانه ی نشر و فروش و اقتصادِ هنر، غرض ورزی را به حدّ تمام و کمال رسانیده است. آنگونه که دیگر نمی شود حرفی از حضورِ هنر و شعورِ هنرمند زد.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد


برای رومه ی ایران

من فکر میکنم درباره ی شهادت بیش از حرف زدن باید سکوت کرد. اما مع الاسف، سکوت، صفحه های روزگاران را خالی نشان میدهد - گرچه لبریز از معنا باشند - و هر گوشی شنوای صدای سکوت نیست. باید گفت و گفت، حتی به قیمت تکثیر کردن کلمات در جهان معنا زده ی معاصر، حتی به قیمت بی حوصلگی گوش های چوب پنبه دار، به قیمت تکرار کردن مکررات، اینقدر باید از شهید و شهادت گفت و نوشت تا لا اقل شهادت، بر نویسا و گویا و خوانای خویش جلوه کند و تیغ تروّح خونی بریزد برای تذکار خلق. اهل معنا اینگونه وصف کرده اند که نگار اهل نیاز به صفت ناز و کرشمه ستوده شده، به آمدنی و رفتنی.
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو/ ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
نگار ما که با انقلاب خویش ابرو نمود، هشت سال در کوران معرکه ی شهادت جلوه گری کرد و سر آخر با نوشیدن جام زهر، رو ببست. دروازه ی شهادت بسته شد و حالا تنها معبری است برای عبور از این جهان تکثیر شده ی از تهی، به عالم معنا.
برای مثل من، گفتن و نوشتن از شهید و شهادت، حرف زدن از فلسفه ی خلقت است. از اینکه چرا ما اینجاییم. با این همه رابطه و نسبت و بگیر و ببند و آمد و رفت و کم و زیاد. با این همه حرف و علم و ساخته ها و یافته ها. با این تاریخ طولانی. با حضور همه ی چیزهای خوب و زشت. با عشق. با لحظه های شیرین و تلخ. با این همه احساسات و عواطف متغیر و پیچیده. چرا ما اینجاییم؟ ما در این عالم چه می خواهیم؟ و چه باید بخواهیم؟ با این همه مکتبی که در تاریخ برای انسان خطابه داشته. باید و نباید. آزادی و رهایی به او داده. او را محدود و وابسته کرده. تسلسل سرسام آور کلمه ها تا قیام قیامت و صور ثانی ما را رها نمی کند. این ماییم که باید خود را برهانیم و به برتر از کلمه برسیم و بی واسطه با هستی متحد شویم و این همه را من با شهادت معنا می دهم.
مرگ آگاهی یکی از بارزترین صفات تاریخی قوم ماست و از همین رو بود که اسلام بدون هیچ جنگی پیش از اینکه سرزمین ما را فتح کرده باشد دل مردم ما را فتح کرد. قومی که پیش از رفتن از دنیا دلش را بیرون فرستاده و تاریخ را در مرحله ی تکوین و تقدیر ان شهود کرده و همه را هیچ دیده، اینگونه لایق سلوک شهادت طلبانه می شود.
زمین در بستر فصل ها تغییر و تغیر می یابد و هم الغافلون» در تجدید حیات و مرگ طبیعت، تنها به نوستالژی های شبه عاشقانه ی پاییزهایش و سرگرمی های بهارها و تابستانهایش دل خوش دارند. اهل غفلت هیچ گاه به مرگ انس نمی گیرند. اگر سراسر رسانه های جهان هم از شهادت بگویند، آن ها به استراق سمع اولیایشان گوش می سپارند و دل به جبت و طاغوت می دهند. اهل غفلت غالباً در ساحت غربی وجود خویش به انتظار غروب همه ی مظاهر هجرت اند. آن ها به ماندن دل داده اند و از رفتن می هراسند و هر چه را که نشانه ای از ماندن داشته باشد می پرستند و آیات الهی عبور و هجرت و رفتن را تکذیب می کنند.
هر که مرگ آگاه است لاجرم با شهادت نسبتی دارد و ناخودآگاه با ایثار و از خود فروختن و برای مردم خریدن پیوندی برقرار کرده است. و در این راه هرکه با پای خویش برود و با تمام زیبایی ها و خوبی ها و جاذبه ها، دنیا را نخواهد و بیش از آن را طلب کند وجودش پلی خواهد شد که اهل دنیا را از عالم ماهیات به عالم وجود خواهد رساند.
روز شهید تنها یک گرامی داشت تقویمی است و تقویم و زمان هیچ نسبتی با تاریخ و تکوین ندارند، که مومن در بی وقتی زیست می کند و همچنین آزادگان وعیاان و مرگ آگاهان. زمان است که پیش و پس و قبل و بعد را خلق می کند. زمان است که توهم ماندگاری را به انسان تلقین می کند.آنها که حجاب زمان را خرق کرده اند به بیهودگی ها پی برده اند و معنا را یافته اند. از اهل ایمان هرکه بعد از عاشورا به این دنیا آمده همه در ساحت بی وقتی اند.
و اما بعد.
بر می گردیم به جامعه. به زندگی. به روزمرگی ها. به روابط و ضوابط. به دویدن برای لقمه ای نان. به اخبار و حوادث. به ت و فرهنگ. بعد از هر بار تذکر به یاد شهید و فرهنگ شهادت، گرچه یک لحظه ی کوتاه باشد – با دیدن تصویری در سطح شهر یا شنیدن یک موسیقی یا دیدن یک فیلم و زیارت مزار شهدا یا هر چیز دیگر - انگار به فردای عاشورا رسیدیم، انگار همه چیز بعد از یک قبض بی محابا از دوباره بسطی عجیب پیدا کرده. دوباره ماییم و همه چیز. ماییم و این همه مسئله. نگاه داشتن همیشگی روح بر مدار عاشورا کار آسانی نیست. که اصولاً کار ما نیست. رزقی است که از باب شهدا به بازماندگان و اهل اضطرار می رسد. اهل معنا نسبتشان در حضور و غیاب اشیا توفیری ندارد. آنها خود مبدا حضورند اما اهل اضطرار نه. این چند کلمه را نوشتن و تاب سکوت نیاوردن از سر اضطرار است، شاید هفته ای یک بار از این همه، هجرت کردن به سوی شهیدی که در قبرستان های شهر آرمیده، این باب را بگشاید. انا فتحنا لک فتحا مبینا.

والعاقبه للمتقین


برای هفته نامه پنجره

. زمانی فرا خواهد رسید که این پدیده (انقلاب اسلامی ایران)- که تلاش می کنیم درکش کنیم و ما را به شدت مجذوب خود کرده است - خاموش خواهد شد . این نور خاموش خواهد شد ، آنگاه نیروهای متفاوت ی و جریان های متفاوت سر بر خواهند آورد ، سازش هایی صورت خواهد گرفت. در آن زمان دیگر فقط محاسبه های ی باقی خواهد ماند ، محاسبه هایی که هر کس پیوسته در سر داشته است!»
(ایران، روحِ یک جهان بی روح / میشل فوکو/ نشر نی)

انقلاب اسلامی تفکری است که بدون جهاد می میرد!».
(نقل به مضمون / گفتاری منتشر نشده از شهید آوینی / شماره 31 نشریه راه)
. و اما بعد؛ بعد از چهار دهه، در داخل کنش های ی و حزبی در قالبِ گفتمانِ جمهوری اسلامی و انقلابِ اسلامی به مرزبندی رسیده اند. یکی انقلاب را ماحصلِ مردم می داند و قهراً آرمان های انقلاب را آرمان های مردم و آن دیگری انقلاب را اصولی لایتغیّر. حالا با تغییر شرایط و توسعه ی بی مهابا و یک ریختگیِ عالم – بر خلافِ تکثّرِ ظاهری اش – که مردم، مردمِ دیگری شده اند لاجرم آرمانهای آنها هم باید چیزِ دیگری شده باشد! نه اینکه اقتضائاتِ انسانی و وجودی و فطری همه دیگرگونه شده باشد، آگاهی ها تغییر کرده است و همین گسست هاست که در حداقلی ترین نتایج، مقدمات را دگرگونه خواهد کرد. شاید در طول همه عصرها مردمان در برآیندِ فهمِ خود از زندگی نتیجه های ثابتی در ذهنِ خود داشته اند، اما مقدمات بسیار بوده اند و هستند. به زغمِ بسیاری، بعد از انقلابِ تکنولوژی اطلاعات، آگاهی و فرآیندِ کسبِ آگاهی تغییر کرده است. به حرف های پست مدرن ها نمی پردازیم که این تغییر و تحولات را بیش از آنکه به قوّت و ادامه ی حیاتِ آگاهی برگردانند، به مرگِ آگاهی منتهی می دانند. ایده ای قابل تامل که مشهوداتِ بسیاری نیز برای اثبات اش دست اندرکارند. از این هم می گذریم که آیا این دو – گفتمان انقلاب و جمهوری - عقلانیّت هایی هستند مولّدِ انقلابِ اسلامی یا اینکه تنها محاسباتی ی هستند که ناچار از مناسباتِ قدرت، رنگ و روی تئوری به خود گرفته اند!. در وجهه ی دیگر ماجرا که انقلاب را مبتنی بر اصولِ لایتغیّر می داند، ناخواسته رکود و ایستایی نمایان می شود. چه اینکه تحرّک انقلابی با ایستاییِ ساختار نمی خواند و از همین است که قدرت در دست این طایفه نیز نتیجه ای جز آنچه جمهورمآبان داشته اند، نداده است. درکِ مهجوریتِ انقلابی که جوهرش را در خارج از مرزها پس داده در فهمِ همین منازعه ی پوشالی نهفته است. نزاعی که در ساختارِ ت و اقتصاد اتفاق می افتد، فرهنگ را خانه نشین می کند و عُزلتِ فرهنگ همان و عُزلتِ انقلابِ اسلامیِ فرهنگی همان. جریان های ی داخلِ محاکاتِ سهمیّه ی خود از قدرت را می کنند واگر نه، چرا پا پیش و پس گذشتن شان را باید به رخِ انقلاب بکشند – انقلاب با تعریفِ خودشان البته!.
بحث در بسط و شرح این منازعه ی داخلی نیست. بلکه این ها مقدمه ی تذکاری است به آن چه در پیرامون مان در حالِ وقوع است. واقعیّتِ خارج از مرزها گویای چیزِ دیگری ست. پیش بینی فوکو درباره انقلابِ ما تا حدوی محقق شد. جریان های ی سربرآوردند، سطحِ درگیری های جمهوری اسلامی – یا انقلاب اسلامی – با قدرتهای جهانی بالا و پایین شد و در نهایت به گفتگو و سازش و برجام رسید اما آنچه که شهید آوینی ضرورتِ بقای انقلاب اسلامی خواند، بیرون از مرزها آرمان های انقلاب اسلامی را بازتولید کرد و خواهد کرد. اگر ما با جنگ، انقلاب را – تقریباً همه ی انقلاب را ! – به جهان صادر کردیم، آنچنان که در داخل تنها جنگِ دکوراتیو و رسانه ای آرمان گرا و واقع گرا برای مردم باقی ماند. آرمان گرایی دچارِ عارضه ی نسیانِ غایت شد و مردم را روبروی خود دید! و واقع گرایی که غایتش را روی توسعه و متاعِ دنیا و چه و چه بست هم، فقط مردم را دید. حالا با جنگی دیگر داریم انقلاب را –آرام آرام – دوباره به ایران وارد می کنیم.
اینک مرگ آگاهان در کسوتِ مدافعانِ حرم در صور می دمند تا از غلظتِ مرگِ آگاهی ما بکاهند و انقلابِ اسلامی را که کورسوی هویتِ انسانِ معاصر است همچنان حفظ کنند. مرگ آگاهانِ مدافعِ حرم را کاری با دعواهای داخلی ما نیست. آنها خوب دریافتند که ما چه از جمهوریت بگوییم و واقعیات و چه از انقلاب بگوییم و آرمان ها، سرآخر زیرِ علم نفسانیاتِ خود نشسته ایم اما آنها هروله کنان ِ بیرقِ عقیله ی عشق اند.


در آستانه انتخابات مجلس - برای جهان نیوز

از پایانِ نوشته شروع می کنم، درست جایی که می خواهم به این نتیجه برسم؛ جریانِ بدنه ی اصولگرایی(امت حزب الله) در قالبِ دولتِ عدالت هشت سال در قدرت آمد و خاصیتِ بر قدرت مسلط بودن - با چوبِ نقد - را از دست داد و از آن بعد دیگر نقدها اصیل نیستند چون کارامدی شان در اجرا به بن بست رسید.
پی رنگِ در لیست نهایی اصولگرایان برای مجلسِ دهم حتا با چشم غیر مسلح قابل تشخیص است! چه بستگانِ به جریانِ سوم تیر از جریان سازش زخم خورده باشند یا نباشند. چه قائل به تفکیک اول و دوم باشند یا نباشند. چه بخواهند و چه نخواهند. از این به بعد سر جهازِ جریانِ اصولگرایی است که تاثیراتش از ورود اصولگرایی - البته بعد از تبیین نهایی اصولگرایی و اصلاح طلبی در اواخر دهه ی هفتاد - به قدرتِ تقنین و اجرا غیر قابل اغماض است.
شاید بعضی او را لکه ی ننگ بخوانند، شاید بعضی از حمایت ها و خرج کردن های بی دریغشان در جهت تحکیم قدرت او نادم باشند، یا بعضی دیگر بخواهند ورودشان به قدرت و بولد شدنشان در رسانه ها را به پای خودشان بگذارند، نه . اما به نظر می رسد واقعیت به استنتاجِ دیگری خواهد رسید! حالا این که این واقعیت چیست به کنار!

حالا که نئو اصولگرایی - از پایداری تا چندی از اصولگرایانِ کهنه کار و توابین و مطرودینِ دولتِ نهم و دهم تا معتدل های میانیِ افراطی در نقدِ دولتِ وقت - راهش را از اصولگراییِ اصیل - اصیل در مناسباتِ قدرت البته! - جدا کرده، خواهیم دید که فصلِ نقدینگیِ ژستهای پسابرجامی از نقدهای کینه توزانه و دلسوزانه و خردمندانه ی نئواصولگرایی عبور می کند و با همان برنامه ی اقدامِ مشترکِ داخلی - برای حفظِ مناسباتِ قدرت البته! - واقعیات را بر سر جریان نئو اصولگرایی میکوبد که؛ این مردم حرفِ قُدما را به گوش دارند: آزموده را آزمودن خطاست» گرچه خطای آزمونشان طبقِ سنواتِ گذشته، بعد از تفویضِ قدرت ظهور و بروز می یابد.

هم همچون همه ی ما مجموعه ای از عملکردهای خوب و بد بود، اما آنچه چوبِ نقدِ اصولگرایی را بی خاصیت کرده و وادی نقد را از خرمندی به تعصب کشانده، اصلِ ورود به قدرتِ اجرایی بود. قدرتِ نظارتیِ حزب الله به پشتوانه ی رسانه های گویایش به قدرتِ اجراییِ در بدنه آمد، و مفاسد را - که همیشه بوده و هست - در معرض خود دید و تذبذبِ بین دفاع از اصول دولت - که گفتمان انقلاب بود - و خراب کاری ها، هویتِ انقلابی را از او ستاند. انقلابی که می بایست زمینه ی اصطکاک با جمهوریتِ اشرافی و از مبدا رها شده را فراهم می کرد، ماله کش جمهوریتِ دکوراتیوِ اشرافی! و انحرافی! شد و. مردم همیشه در حاشیه های ساختار قدرت زیست می کنند، چه اینکه ورود هر شخصِ حقیقی به این وادی او را به شخصیتی حقوقی تبدیل می کند و گرچه هردوی این شخصیت ها با حقی معرفی می شوند اما یکی پاسخگوی حقی است که بر گردن دارد و دیگری مسئولِ حقی که بر گردنِ دیگران می اندازد.

حالا ما در وضعیتِ مصطلحِ پسابرجامیم همراه با دولتی که نعل و میخ را با هم هدف گرفته تا با تئوری اعتدالش بخواند و مجلسی که می خواهد مسیر را باز کند یا اصطکاک ایجاد کند و مردمِ حاشیه نشینی که یا از طرفِ رسانه های غیردولتی و نفتی، با بی هودگی نقدها مواجه اند و یا از سمتِ رسانه های دولتی و نفتی با نقدینگی ژست ها، مردمِ خسته را هنر آرام می کند، هنر پرداختن به جزئیات است و ت ورزانِ بی هنر در گرماگرمِ انتخابات سرگرمِ کلی گویی های مشوّب!. نگذرایم جمهوری دستِ نااهلانِ نامحرم، محرمانِ نااهل و حتی نامحرمانِ اهل بیفتد!


برای هفته نامه ی پنجره

دیروز از هرچه بودگذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد. آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین(ع) فرماندهی از آن توست. الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید .»
فارغ از صحت و سقم جملاتی که منسوب به سردار شهید نورعلی شوشتری است در وصیت نامه اش، می توان درباره تفاوت ماهوی دیروز و امروز مان تامل کرد و انسداد شریان های جاریِ دهه ی شصت را در میانه ی دهه ی نود – در آستانه ی 1400 و برنامه های توسعه و مقدراتی که مربوط به جریان اداره ی جامعه اند، تخمین زد و قهرا کنش ها و واکنش هایی که میان انقلاب اسلامی و انقلابیون بوده است را از دیروز تا امروز بررسی کرد. اگر سال های 57 تا 68 را با متدی مبتنی بر تحلیل ها علمی و آمار ارقام جامعه شناسانه سنجیده باشیم حقمان است که امروز هم همانگونه بیاندیشیم و حکم کنیم. آیا نتیجه ی منطقی این تمایز یعنی تقلیل عقلِ معاش؟ کسی چه می داند که عقلِ معاشِ اجتماعی آن روز مردم ما چگونه و به چه می اندیشید. شاید جامعه به صورتی غریزی حالت تدافعی به خود گرفته بود و در آن حالت لامحاله وحدتی شگرف حول محور امام، امت را یکپارچه کرده بود. و حالا جنگ در درون جامعه است. بین ایده ها و اندیشه ها، جریان ها و گروه ها و رسانه ها و حتا بین مردم. جنگی که نهایتا به مثابه ی راهکارهای دغل بازی و تقویت و تثبیت قدرت، اعتمادها را سست می کند.
این مساله – یعنی مساله ی جنسیّت دیروزی و امروزی ما – ما یعنی مردم و مسئولین – زمانی رنگ تازه تری می گیرد که درباره ی چگونگی حضور و پشتیبانی مردم از جنگ بیاندیشیم، فارغ از احکامی کلی که؛ امروز هم مردم هستند و پایش بیفتد می جنگند. امکان حضور مردم و بررسی این امکان مساله ی ساده و سر راستی نیست. هر کس بنا به مشاهدات خودش حکم می کند و ناگفته پیداست که افسار تحلیل اجتماعی این روزها دست گروه های ی و رسانه های آن هاست. پس بیراه نیست اگر آنچه ما در آینه هم نمی بینیم دوستان در خشت خام ببینند و بعضی همیشه از مردم همیشه در صحنه بگویند و بنویسند و بعضی دیگر از مردمِ ولنگار و بی قید و بی غیرت. ما هم بی اعتنا به گفته و نوشته های آبدوغ خیاری مجبوریم گذشته ی نه چندان دورمان را که دفاع مقدس باشد با چشم اساطیری ببینیم یا اینکه تکانی به ذهنیت هایمان بدهیم و واقعا در باب این مساله بیاندیشیم. اندیشیدن فردی در باب مسائل اجتماعی سخت و صعب است، اما تفکری که جریان بگیرد و همواره با سوال مواجه شود اگر نسخه ای برای جامعه نداشته باشد، حداقل فردیّت هایی را بازسازی خواهد کرد.
دیروز تبلیغاتِ جنگ بود و جنگ و مردم و مسئولین و قهرا مساله ی حضور مردم در جنگ و پشتیبانی شان از جنگ، مساله ی پیچیده ای نمی بایست می بود. چون ابلاغ بود و رد و انکار. اما امروز جنگ تبلیغات است و دوران همه صدایی و مسئولین و مردم و قهرا مساله ی حضور مردم در صحنه های خواست حاکمیت و پشتیبانی شان از ت های حکومتی، مساله ای بسیار پیچیده است. چون ابلاغیه است و ساختارهایی که مم اند به پیاده کردن این ابلاغیه ها. کوته نظری است اگر مردم امروز و دیروز را یک کاسه کنیم بدون در نظر گرفتن تفاوت های ماهوی زمانه و روحی که بر او غالب است و با کلیاتی محض جامعه را تحلیل و تفکیک و تقسیم کنیم.
ایده های اجتماعی یا آرمان ها همیشه با شروعشان برخوردهایی دارند با ضد خودشان. تجربه تاریخی می گوید هر آرمانی به محض شکل گیری ضد خودش را هم ساخته است و لذا همیشه شروع جریان های ی – اجتماعی یعنی شروع یک فضای دوقطبی. فاصله گرفتن از این نقطه ی آغازین است که فضاها و ساختارهای ذهنی را خواهد شکست و طیفی از نظرها و حذرها را در متن و حاشیه ی آرمان ها شکل خواهد داد. پس تحلیل جامعه ی که با آرمانی مسیری تازه را آغاز کرده و با ضدیت داخلی و خارجی تقطیع و طیفی شدگی اش به تاخیر افتاده، شیوه ای دیگر می طلبد. حقیر قصد تخریب و تحقیرِ هویت اجتماعی امروزه ی مردم مان را ندارم و نیز قصد اثباتِ برخورد بین اصولِ حاکمیت و خواست مردم را. اما چشم بسته هم نمی توانم صیرورت این قوم را آنچنان یکپارچه ببینیم که دیروز و امروز و فردا را با چسبِ آبکیِ عقاید و تحلیل های آبکی به هم بچسبانم. دیروز این قوم را ماهیتی دیگر بود و امروز است که عارضه ی کثرت بی محابای جریانِ بسیارِ آزاد اطلاعات، شلم شوربایی ساخته که به راحتی نمی توان تحلیل اش کرد.
اگر ما خود را در حال جنگ با جبهه ی استکبار می بینیم – که می بینیم – آیا رواست که تبلیغاتِ جنگ را به جنگِ تبلیغات تقلیل دهیم؟ ایده ی رجعت به اصلیّت زمانمندِ انقلاب اسلامی همانقدر خام و کودکانه است که ایده ی عبور از انقلاب اسلامی. انقلاب امروز و انقلاب دیروز نمی توانند معنایی همسان داشته باشند، گرچه در اصول خود هم نهشتی خواهند داشت. انقلاب اسلامی اتفاقی بود که افتاد و ما را در شعاع مرکزیت خویش ساکن کرد و ما – تک تک ما – اتفاقاتی هستیم که هیچ وقت نمی افتیم تا از این س و رخوتِ دهشتناک رهایی بیابیم و آنچه را که امام و انقلاب می خواست به ما متذکر شود، بازیابیم. روزگاری که حقیقت بزرگترین حجاب خویش می شود تقلیل گرایی هم می شود مهم ترین دستاورد حقیقت جویان.
و با همین ایده و از همین نظرگاه است که می گویم در این جنگ تبلیغات که ایده ی انقلاب اسلامی هم لاجرم عده و عده ای دارد پیش از شکست خوردن از تجربه ی جنگ تحمیلی استفاده کنیم و تبلیغات جنگ کنیم. تبلیغات جنگ یعنی بازیافتن و پاس داشتن قواعد تقسیم قدرت. یعنی بازیافتن قدرت مردم. یعنی انحلال ساختارهای جنگِ تبلیغات.


برای فصلنامه ی سیمرغ

به باشگاهِ مشت­ زنی خوش اومدین.

وقتی بی­ خوابی می ­گیری، هیچی برات واقعیت نداره.». در اوجِ بی­خوابی واقعیت(ها) به نوعِ دیگری به سیستمِ ادراکیِ ما حمله می­ کنند، واقعیتی اهلی­ تر از آن­چه در اوجِ بیداری درک می­ کنیم. واقعیتی متمرکز. در عوضِ واقعیاتِ گسیخته ­ی وحشیِ بیداری ­ها، بی ­اراده در اختیارِ جبرِ تقدیر. خواب! فقط یک پلک برهم گذاشتن تا ورود به خیال. رویا. کابوس. واقعیت­ ها را خیالات ساختند و پشت­ بندش خیالات هم واقعیت­ها را. تسلسلِ هبوط.

به غرب خوش آمدید. به آمریکا (غربِ جدید، آلترناتیوِ روم). فرانسه (آلترناتیوِ یونان). ایتالیا (ترانسپورترِ غرب از یونان و روم به اروپا و آمریکا). آلمان (هگل، مارکس، نیچه).

واقعاً تایلر حق داشت به تاسف­ خوردن. این حجمِ فلسفیدنِ دو هزارساله برای یک نظامِ ساخت­یافته ­ی مصرفی تا رسیدن به اشباع و نیست ­انگاری؟! جانِ کلامِ چاک پالانیک» (نویسنده­ ی رُمان) هم نقلِ همین معناست. اصلاً تایلر خودِ اوست که در کسوتِ همزادِ انتزاعیِ راویِ داستان» ظهور کرده است.

 از به سُخره گرفتنِ علم(ساینس) برای جنون تا به جنون رساندن سیستم برای علم(معرفت). از ظاهر به باطن. از اجمال به تفصیل. یعنی از راه اندازی فایت کلوب(باشگاه مشت ­زنی)» تا پروژه­ ی مِیهِم»!

وقتی تایلر(Tyler Durden) پروژه­ ی میهم را راه انداخت، گفت که هدف پروژه آدم ­های دیگری نیستند. تایلر برایش مهم نبود که به کسی آسیب می رساند یا نه! هدف تایلر این بود تا به تمام اعضای طرح بفهماند که آن­ها می­ توانند تاریخ را کنترل کنند. تک تک ما این قدرت را داریم که دنیا را در دست خودمان بگیریم. در باشگاه مشت­ زنی بود که تایلر پروژه­ ی میهم را ابداع کرد. نقصِ بزرگِ زیستن در جهانِ مدرن، زیادی کامل بودن است. با خود­زنیِ جسم و نفوذ در فرهنگ بود که ایده ­ی خودزنیِ روح و فروپاشیِ تمدن به ذهنِ تایلر آمد.

خلاصه­ ی رُمان این طور است که؛ تایلر دِردِن شخصیتِ المثنای انتزاعیِ راویِ داستان است. راوی، یک کارمندِ معمولیِ خسته از روابطِ بی هیجانِ منفعت­ طلبانه و بوروکراتیک است که شیزوفرنی دارد. هرچند او خودش است، ولی در اصل تایلر است. این نکته را در اواخرِ رمان شیرفهم می­ شویم. هیچ اسمی هم تا آخر از راوی داستان نیست. حالا یا گم­نام است یا بی­ نام!. تایلر بود که شیوه­ ی جنون در جامعه ­ی مصرف ­زده ­ی عُقلایی را به راوی آموخت و یک شب از او خواست تا با مُشتی محکم بر دهانش بکوبد و بعد از آن بود که نهضتِ مشت­زنیِ اصیل راه اندازی شد! تایلر بُعدِ بی ­پروای راوی ­ست. که هرچه می ­گوید را به انجام می­ رساند. به ایمانِ قلبی ­اش وفادار می ­ماند و بر همه ­ی واقعیتِ زندگیِ روزمره ­ی طراحی شده، می­ تازد.

باشگاه مشت ­زنی در سرتاسرِ آمریکای بی ­هویت و معنا­زده شعباتِ متعددی راه انداخت و تایلر (شخصیت المثنای راوی) باید برای سازماندهی به شوریدگی و جنونِ مُریدانش به همه ­ی آمریکا سفر می­ کرد. عصبانیتِ تایلر از این است که نسلی از ن و مردان جوان و قوی هستند که دوست دارند جانِ شان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه ها باعث شده این آدم ­ها دایم دنبال اتومبیل و لباس­ هایی باشند که اصلا نیازی به آن ها ندارند و چند نسل است که آدم­ ها شغل­ هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که وِل­شان نمی­ کنند، این است که بتوانند چیزهایی بخرند که به هیچ دردشان نمی خورد.»

مارلا سینگر» هم چهره ­ی مونثِ این روایت - از آن جا که هر روایتِ انسانی از عالمِ معنا با جنسیّت گره خورده - در انجمن سرطانی­ ها با راوی آشنا می ­شود و رابطه ­اش را با تایلر ادامه می­ دهد، که اتفاقا او هم خسته است و مضطرّ. البته این دو (راوی و مارلا)، هیچ کدام هیچ چیزشان نیست، حضور در انجمنِ سرطانی ­ها هم مصداقِ بارز کم آوردن­شان در نزاع با واقعیتِ مصرفی است. پالانیک در مختصاتِ هندسیِ سلوکِ فضاییِ راوی و تایلر و مارلا، عشق را به عنوان نقطه ­ی بحرانیِ داستان، ترسیم می­ کند؛ ما این جا یک جور مثلث عشقی ترتیب داده ایم. من تایلر را می خواهم، تایلر مارلا را و مارلا من را.»

 

اولین قانون باشگاه مشت­ زنی اینه که در مورد باشگاه مشت ­زنی با کسی حرفی نمی­ زنید

تایلر یک شغل پیش­ خدمتی برایم پیدا می ­کند و بعد تفنگی در دهانم می­ چپاند و می­ گوید که اولین قدم برای رسیدن به جاودانگی، مُردن است.» این به ما تذکر می ­دهد که فصلِ مشترکِ همه­ ی تفکرات مرگ آگاهی ست. حتی فصلِ مشترک حکمتِ شرق و فلسفه ­ی غرب. تایلر هم به نظرم یک فیلسوفِ عملیِ بزرگ در حوزه­ ی آنگولاساکسون است. در همان پارادایمِ غرب و تاریخش دو دسته فیلسوف داریم؛ فیلسوفان نظری هم چون افلاطون و ارسطو و دکارت و کانت و هگل و. و فیلسوفانِ عملی مثلِ زوربای یونانی و لِنیِ گاری کوپر و تایلر دِردِن و.

تایلر فلسفه را زندگی می­ کرد. او فهمیده بود برای ساختنِ فرهنگِ اصیلِ نقصانیّت، باید بر فرهنگِ جعلیِ تکامل شورید و برای ماندگاری باید تمدن را ویران کرد! تایلر از همه ­ی پُست­ مدرن­ ها جلو می ­زند و در قلّه­ ی خود­زنیِ غربی می ­ایستد. تایلر آموزگارِ بزرگِ اندیشه­ ی عملی مبتنی بر زیستِ غربی ست. گرچه نظامِ بی ­رحمِ مدرنیته با بگیر و ببند و نظامِ حقوقی و مدنی ­اش اجازه­ ی تعیّن یافتنِ این سلوک را نمی ­دهد، اما شاعرانه زیستن و تخیّل، مفرِّ مضطرّین است، پیش از رسیدن به وادیِ قرار و ثبات. یعنی نابودی!  

تایلر برای جنون هم قانون وضع می ­کند و اولین قانونِ جنون، تقیّه است. تقیّه نقطه ­ی آغازینِ نهضت است. نهضتِ جنون» یا تایلریسم» هم، برای کادر­سازی و تعلیم و تربیت تا نابودکردنِ تمدن و پوچ کردنِ همه چیز، باید به صورتِ زیر­زمینی ادامه یابد. این است که باشگاه­ های مشت­ زنی به صورتِ شبانه در بارها و ها فعال می ­شوند. اما نباید اشتباه کرد. تایلر فیلسوف است. آن هم فیلسوفی عملی، حکیم نیست!

آبشخورِ جنونِ شرقی حکمتی ست که مجنون را از ظاهرِ اشیا تا باطن­شان عبور می­ دهد. آن­ها که با نقضِ اعتبارات و مشهوراتِ مردم انگشت ­نمایند که لَقَدْ خُولِطُوا. شهودِ معاد پیش از میعاد، عقل و هوش و حواس آن­ها را نارسا کرده است. لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ.  این حکمت، در عبور (از) و تقابل (با) مدرنیته و در مقاتله با جنودِ ساینتیفیتیک و تکنولوژیکِ غرب باید هم­چنان سرفصلِ نُسَخِ دردهای قومِ ما بماند و اگر نه؛ از نسخه­ ی تایلر گریزی نیست. نسخه ­ی تایلر: آن وقت ها زندگی ام زیادی کامل بود و شاید باید همه چیزمان را خُرد می کردیم که بتوانیم آدم بهتری بشویم.»

ظنّ حقیر این است که تفکیک آرمان و واقعیت بتواند قومِ ما را از ابتلا به دردهایی که لا­محاله نسخه­ ی تایلر را می ­طلبند، نجات دهد. البته شاید!!. ابتلا به دردِ هویت و معنا که سراسرِ غرب را فراگرفته، لاجرم به خودزنیِ تاریخی می رسد. لاپوشانیِ رسانه­ ای و توّهم نجاتِ نوع انسان و تسخیرِ فضا و طرح­ های ژنتیکیِ جاودانگی و انقلاب در ذاتِ ماده و به اختیارگرفتنِ ابعاد و تکامل. همه ­ی این­ها حیطه ­ی نقایص را بسط می ­دهد و عاقبت، پروژه ­ی تایلر با اسمِ میهم» یا طرح فروپاشیِ تمدن، رُخ می ­دهد. مشکل اصلیِ تایلر با ریشه ­های این شجره­ ی اَبزورد» است.

ما پی­ آمدِ جانبیِ نگرانی از نحوه ی زندگی هستیم!» و این نگرانی یعنی ایمان به موهوم بودنِ آزادی و برابری و جامعه ی مدنی و توسعه. بعد از آن با تبرِ مرگ ­آگاهیِ غربی به جانِ تنه ­ی تنومندِ شجره ­­ی ابزورد - که بی ریشه است البته! - می ­افتد؛ فرهنگ ما جوری با مرگ برخورد می­ کند انگار مردن یک اتفاقِ اشتباهی است.» و با رجعت به اِگزیست، کورسوی امیدش روشن می ­شود. ترس و لرزی در وجودش نیست. چون حالا دیگر آرمان دارد. آرمانِ ویرانی و نابودی - که به فنای شرقی هم تقرّب می­ یابد. این­جاست که موعودِ عالم، حتی واقعیتِ موهومِ غربی را هم با نورِ حقیقتِ خویش شفاعت می­ کند و تاریخِ عصیان را در هم­ نهشتی با معنای هبوط، عروج می­ دهد و تایلر شعار می ­دهد و به انجام می ­رساند. بدونِ درد، بدونِ مرگ، بدونِ قربانی، ما هیچ چیز نداشتیم». أَیْنَ ابْنُ الْمُعْجِزَاتِ الْمَوْجُودَةِ؟!

اما درباره ی ما.؛ هنوز چیزهایی برای داشتن داریم. چیزهایی که در طرحِ جهانی سازی داشت از دست می­ رفت و انقلاب نگه­شان داشت. انقلاب اسلامی هویت ما را نگه ­داشت. گرچه سیستم و ساختارِ اقتصاد و ت و فرهنگ» قهراً هویت­ زدا هستند، اما انقلاب با نقشه­ ی صدور و گسترش و گشوده داشتنِ بابِ جهاد، ماند و هنوز مانده است. ما هنوز در قبض و بسط بینِ جمهوری و انقلاب هستیم. این هر دو سیب ­های رسیده ­ای بودند که کنارِ هم نشستنِ­ شان در صندوقِ زمانِ اجتماعی روی­ِشان زَدِگی انداخت. انقلاب آرمان است و جمهوری واقعیت. اختلاط این دو ما را به همان راهی می­ برد که غرب رفت؛ نفیِ همه­ ی ایدئولوژی ­ها برای اثباتِ فرد و میان ­داری اش در حیاتِ دنیایی. شیوه­ ی جنون مندیِ شرقیِ شیعی ربطی به متدولوژی جنونِ پست ­مدرنیستی ندارد.

 ایده­ ی تایلر برای ما هم قابل پیش­ بینی است؛ اگر و تنها اگر به توسعه ادامه دهیم و بیّناتِ رشدِ از غیّ را نشناسیم و در ملغمه ­ی غرب و عقیده و شرق زیست کنیم. این اختلاط به فاسدشدن هر دو وجهِ نظامِ اجتماعی و تاریخیِ ما منتهی خواهد شد و انقلاب، جمهوری را فاسد می ­کند و جمهوری، انقلاب را. ظرف و مظروفِ این دو ماهیتا متفاوتند. غرب اگر به سخنِ دلِ به ستوه آمده­ اش از جامعه ­ی مصرفی گوش داده است، چون دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. اما شرقی که تاریخِ زهد و ریاضت و تقوا و جهاد در آن شکل می گیرد، چیزی برای به دست آوردن نخواهد داشت. آن چه را هم که در آینده می آید، پیش ­فروش کرده و فارغ از برنامه­ ریزیِ استبدادیِ معاش، سودای معاد دارد. مرگ ­آگاهیِ ما پیش از به دست آوردنِ دنیاست و مرگ­ آگاهیِ غربی­ها بعد از از دست دادنِ آن. فلسفه­ ی عملی­ تایلر هم موکّد همین معناست؛ تو نمی دونی چه دردی داره وقتی همه چی رو از دست می­دیم، اون­ وقته که آزادیم تا هر کاری بکنیم. فقط بعد از این­که همه چیزت رو از دست دادی، می­تونی هرکاری دلت می­خواد بکنی.»

 

دومین قانون باشگاه مشت­زنی اینه که در مورد باشگاه مشت­زنی با کسی حرفی نمی­زنید

دربان گفت: اگه ندونی که چی می­خوای، آخر­سر دور و برت پر می­شه از چیزایی که لازمِ شون نداری». نظریه ­ی بی ­نظمی، فرضیه ­ی آشوب، تداخلِ ابعاد در مختضات مکان و زمان و روح. و قبل ­تر چرخشِ خیالیِ نظامِ کیهانیِ عالم از وضعیتِ خورشیدی به خاکی. تاویلی از هبوط و تقرّب به شجره ­ی ممنوعه ­ی علم و زورآزمایی با مُحکمه ­ی عَلَّمَ ­الاَسما. شروعِ آشفتگی و گسیختگی و فاصله گرفتنِ کلمات از معنا. صیرورتِ آدم از هست­انگاری به نیست ­انگاری. پروسه ­ی لو رفتنِ رازهای­ عالم برای آرایش نفس و ویرایشِ وحی! کشفِ واقع تا مرزِ ساختنِ واقعیتِ مجازی و دوباره کشف کردن و دوباره ساختن و. ویرانی!

حقیقت این است که غرب(گرچه حالا دیگر به این راحتی ها غرب را یک کل یکپارچه نمی گیرم اما.) نمی ­دانست از واقعیت چه می­ خواهد. یعنی از یک جایی به بعد اصلا نفهمید که نظامِ ارتباطیِ طبیعت و روح و زمان و مکان که شاکله­ ی واقعیت ­اند، چرا هستند و برای چه هستند و چگونه باید با آن هم ­صحبت شد. این شد به همه چیز تعرض کرد و به قصدِ رمز­گشایی، نظامِ متحّد هستی را در دایره ­ی ادراکِ خویش مشوّب ساخت.

 

سومین قانون باشگاه اینه که اگه یه نفر داد بزنه بسه یا از حال بره یا با دست به زمین بزنه، دعوا تمومه.

در دوره ی نسلِ ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده و هیچ رکودِ اقتصادیِ طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگِ بزرگ بر سر روح داشتیم، ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم، رکودِ بزرگ، زندگیِ ما است. روحِ مان است که راکد شده.»

اگر جنگِ ویتنام توانست هویّت ­سازی کند، جنگ­ های دیگر هم می ­توانستند. جنگِ افغانستان و عراق هم می ­توانست. به همین ترتیب جنبشِ وال­استریت هم می­ توانست. جنگ برای تمتعِ نفس، هماره محفوفِ شهوات و سختی ­ها و ترس­ هاست وَ جنگ برای آرمان - حتی اگر آن آرمان افقی در آسمان نداشته باشد - فارغ از این­ها. اگر جنگی اتفاق می ­افتاد و تایلر هم به عنوان سربازِ داوطلب راهی جبهه می ­شد، نهایتا به اولیور استون» می ­رسید که با فیلمِ متولد چهارم جولای - 1989» از جنگ برای کشوری بی آرمان ارزش ­زدایی کرد. همان بهتر که جنگی نیامد تا تایلر با فرهنگی مبارزه کند که به جز و سرخوشی و مصرف و پرستشِ فرمول و ابزار، هیچ افقی نساخته است. فروپاشیِ کمونیست هم بعد از آن بود که آرمانِ جنگیدن برای برابری و خلق به بهره ­کشی از خلق مبدّل شد و مبارزان با استقرار در کانون­ های قدرت و ثروت، آرمان را به نان فروختند و فربه شدند. 

ما بعد از قطع نامه ی 598 و توهّم توسعه و نهضتِ سد­سازی به منظورِ جلوگیری از جاریِ شدن آب­های جاری - ناخودآگاه و جبراً - و  انسدادِ شریانِ تنفسی نسلی که در هوای مجاهدت زیسته بود، در مردابِ التقاطیم! ما حتی آن قدر نخوردیم که اشباع شویم و بفهمیم که جنگِ با آرمان چه بود تا فعالانه حسرتش را بخوریم، نه منفعلانه. انقلابی­ های اکنون تومنی سه ­زار با قبلی ­ها متفاوتند. بسیاری که در ماهیگیری از مرداب متبحّر شده­ اند، چرا بنا بگذارند بر جداییِ آرمان و واقعیت؟! لا­اقل واقعیت را که می ­توان آرمان­ زده کرد و کسبی داشت.

 

چهارمین قانون اینه که تُویِ هر دعوا فقط دو نفر میتونن باشن

فلسفه زندگی مارلا که من بعدا فهمیدم این بود که ممکنه هر لحظه بمیره. تراژدی زندگیش این بود که هنوز نمرده.» نظامِ دو نفره­ ی زیستن که ما بینِ تُشَکِ دونفره تا تنهایی دو­نفره در نوسان است و واقعا از آن گریزی نیست. همه چیز جفت آفریده شده؛ از طبیعت تا کلمه تا معنا. از تفاسیرِ سطحیِ جنسیتی تا تاویلاتِ عمیقِ فصلی - که آن هم در تناسبی است که مذکر و مونث با هم برقرار می­ کنند - در همین بازه ­ی حیات رُخ می­ دهد.

تایلر با این شناخت از مارلا به فهمِ یک فاجعه­ ی زیست - فلسفی» رسیده است. محیطِ زیست این­­ جهانیِ ما در تمامِ مراتب دو وجه دارد. در آمدن» هر دو جنس شریک اند، ولیکن در ماندن» و رفتن» تقسیمِ کار صورت گرفته. زن، زندگی را به عهده می­ گیرد و مرد، مرگ را. تعدیل نظامِ هستی در همین تقسیم کار است. یکی باید متذّکر به زندگی باشد و دیگری رسولِ مرگ. از یاد بردن هرکدام از این ­ها ته­ مانده­ های معنی را هم خواهد برد. حتی در وجودِ منفرد نیز قبض و بسطِ بینِ ماندن و رفتن، درگیریِ مونث و مذکرِ درونی ست. تراژدیِ زندگی مارلا که نمُردن است، آشفته ­ترین تراژدی متصّور تا اکنون است. تراژدیِ زن، زندگی نکردن است. حالا که هم‎چون علم و تکنیک ابزار شده - ابزاری برای تمتّع کسانی که به مرگ نمی اندیشند- چاره ­ای جز آنیستال کردنِ خویش ندارد. تایلر به این می­ اندیشد که این درگیری را در خویش حل کند یا مساله­ ی تذکرِ به زندگی را به مونثِ دیگری تفویض کند؛ من یک پسر سی ساله ­ام و هنوز نمی دانم آیا چاره ­ی کارم یک زن دیگر است یا نه؟!». اما وقتی به مارلا می ­رسد، دوست ندارد وجهه ­ی زنده بودنِ حیات را در دامِ تراژدیِ مرگ ببیند. چیزهای زیادی هست که ما دوست نداریم راجع به کسانی که عاشقِ شان هستیم، بدانیم». ما البت جنسیّت را تبدیل به بحران کردیم و بحران را نمی ­شود حل کرد. بحران را باید تا سطحِ مساله» تنزّل داد و بعد با تعیین متغیّرها به پاسخی ثابت اما نسبی رسید.

 

قانون هفتم. یه مبارزه تا جایی ادامه پیدا می کنه که ادامه پیدامی کنه!!

شاید خود­سازی جواب نباشد. شاید خود­ویران­گری جواب باشد». آیا جوابی مانده؟. چرخه­ ی سوال و جواب را که آکادمی در انحصارِ خویش برده. مکانیزمِ نیاز و در چنته ­ی رسانه و صنعت و تکنولوژی است. پس تا رسیدن به رهایی از این تقیّدات باید مبارزه کرد. خود­سازی در مکتبِ خود­فروشی بیهوده ­روی است. برای ما اما . مبارزه هست. و تا مبارزه هست، ما هستیم.»

 

وَ قانون هشتم و آخر اینه که اگه شب اولیه که به باشگاه مشت ­زنی می آیید، باید مبارزه کنید

آنی که به وادی قدم بگذاری، باید قدم برداری. تایلر این را عمل کرد.

بزرگان ما نیز این خطرِ ماندن و گندیدن را گوشزد کرده اند. اِصر و اغلال همه از آن است که همراه با دانایی هایت حرکت نداشتی. گرچه این حرکت با طبعت سازگاری نداشته باشد اما کفرِ متحرّک به اسلام می ­رسد، ولى اسلامِ راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‏ ها در حالى که کافر بودند، حرکتِ شان آن ها را به رسول(ص) منتهى کرد و زبیرها درحالى که با رسول بودند، رکودِشان آن ها را به کفر پیوند زد. کفرى که با حرکت ما همراه باشد، وحشتى ندارد؛ وحشت آن جایى ست که با رکودها پیوند خورده باشیم.»

گر به پرواز و گر از سعیِ تپیدن رفتم

رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم.  بیدل


برای فصلنامه ی سیمرغ

موضوع
یک متن 2000 کلمه ای درباره ی یک رمان چندین هزار کلمه ای!


وضعیت
پشتِ میز . چشم به مانیتور . صفحه ی سفیدِ مایکروسافت کلمه(Word) ؛ در زاویه ی مستقیمِ دید، باز(Open). با همراهیِ ده انگشتی که در وضعیتِ آماده باشند تا به محضِ دریافتِ دستور از مغز به صفحه-ی سفید میدانِ جنگِ کلمات و معانی هجوم ببرند(گرچه این منزاعه هماره به پیروزی معانی بر کلمات منتهی می شود و معانی کما فی السابق مکتوم می مانند و کلمات در بازی های زبانی حتی ما را از معنا دور تر می کنند!). در حالت تامل درباره ی از کجا شروع کردن» و چطور شروع کردن». کالری‌سوزترین مرحله‌ی نگارش یک متن، حتی برای آماتورهایی به مانند من، همین آغاز است که عموماً به وسواس و کلیشه گریزی و سعی بر نوگویی و چنگ انداختن به معنا هم منتهی می شود.


تقدیر
در ادامه ی وضعیت آماده باش بودم که دستِ دیگری هم آمد روی کی‌بورد و با یک دستمال جادویی و ببخشید گفتنی آرام» به دقت فرآیند نظافت میزِ کارم را شروع کرد و ادامه داد و تمام کرد و من هم با جا به جایی اشیا و استکان چایی و کیف و خرت و پرت های روی میز و تمرکززدایی از متن توجه ام را به حاشیه دادم و کمی کمکش کردم؛ و ناخودآگاه یک ربط ذهنی بین آن لحظه و لحظه هایی شبیه آن که لامحاله آدم را با پرسش هایی هرچند جزیی اما جدی و قابل توجه مواجه می کند. چیزی از رمان را که در وجودم ته نشین شده بود به خاطر آوردم. همه ی ما شاه یا ملکه به دنیا می آییم » و همین مهمترین بیماریِ تاریخی ماست که محمدکاظم مزینانی» به شدّت زیبا و تاثیر گذار به ما گوشزد می کند. غرق شدن در انتزاعات و کلیات و عبور از همه ی جزئیات و تابلوی تقدیری که با سرانگشتِ هنرمند نقّاشِ ازل موبه مو و آن به آن طراحی شده و ما در پیچ و تاب شبه عقاید و ایدئولوژی ها و گنده گویی ها و فرهنگ و کار فرهنگی و . از همه ی آن ها غافلیم و حتی وقتی یک نفر مثل مزینانی می خواهد بیماری تاریخیِ مان را به ما متذکر شود، آگاهانه بر او می شوریم تا او مجبور شود در مقام دفاع از خودش بگوید: من کسی بودم که در سربازی جیره شاه را به نشانه اعتراض کوبیدم به زمین، من کسی بودم که سنگ برداشتم و به شیشه بانکی که می توانست به مردم وام مسکن بدهد، پرتاب کردم و آن را شکستم، با این حال شما در زمان نگارش رمان باید صادقانه عمل کنید و شخصیت هایتان را باورپذیر خلق کنید».
من به خودم فکر می کردم و به مجتبی که خیلی آرام و ساکت آمد میزم را پاک کرد و رفت تا شاید پنج دقیقه بعد یک استکان چای داغ هم برایم بیاورد تا من فکر کنم و بنویسم و همچنان غافل از او و امثالِ او درباره ی یک رمانِ انقلابی بنویسم تا مگر اینکه بعضی ها هم بخوانند و یک تاثیرکی بگذارد و شاید آمار کتابخوانی جامعه بالاتر هم برود یا مثلاً خدمتی به ادبیات انقلاب اسلامی هم بکنم( و مجتبی هنوز در حال زندگی کردن باشد) و من غرق در خود و کتاب ها و انتزاعات و فارغ از عالم و آدم و چسبیده به آرمان ها سِیر کنم و .
و صفحه ی وُردی که کم کم داشت سیاه می شد و به 2000 کلمه می رسید و به انقلاب و به آرمان و به بیماری ای که یک بار دیگر محمد کاظم مزینانی به من متذکر شده بود و به تناسبات فرهنگ و اندیشه و ت و اقتصاد و ایدئولوژی در این مرز و بوم و تعاملاتی که باید با جزء جزء اطراف داشته باشند – که ندارند - تا واقعی و محسوس و قابل اندازه گیری شوند و مردمی باشند و غفلت هایی که هست به هزار و صد بهانه، از همین امثالِ مجتبی و.
امثالِ مجتبی و دردهایشان کجای حرف ها و گفته های فیلم ساز و رمان نویس و ت مدار و انقلابی و آرمان گرای ما هستند. اصلاً آدمی که دارد کار فرهنگی می کند – در هر شاخه ای - حواسش به دور و برش هست؟! یا غرق در سرابِ آینده و افق های دور دست، به بهانه ی تاریخ انگاری و مبارزه ی تاریخی در حجابِ رویاها و آرزوها، زمان را مُثله می کند. به این نتیجه رسیده ای که زمان روی همه ی انسان ها یکسان تاثیر نمی گذارد و به همین علت است که بعضی ها بیشتر یا کمتر عمر می کنند یا زودتر و دیرتر پیر می شوند. در بدن هر کس ساعتی وجود دارد، با افق مخصوص به خودش؛ ساعتی ژنتیکی که به ارث می رسد. بعضی ها هم هستند که در زمان تصرف می کنند و در ساعت درون خودشان دست می برند. فقط بچه ها هستند که در فضای بی زمان زندگی می کنند.» (آه با شین - ص 192 و 193)
و چرا اینقدر آرمان گرایی های ما از واقع گرایی فاصله گرفته؟ رمانِ زیبای محمد کاظم مزینانی در بابِ این امور برای من حرف داشت؛ نه فارغ از جزئیات، که همراه با همین رنج ها و زیبایی ها قصه ای گفت از آرمانی که همواره پیچیده به رنج هاست.
قبل تر هم که در گوگل سرچ، نوشته بودم: محمد کاظم مزینانی آه با شین»، بعضی نقدها برایم چندش آور بود. مثلاً آنچه که گویا یک انقلابی آرمان گرا که نگاه عمیقش تنها دور دست ها و افق ها را می بیند – آن هم بسیار معوج - و اصولاً این نزدیک ها را به حساب هم نمی آورد، توصیه فرموده بودند: کاش به جای شاه برای 9 دی کتاب می نوشتند!!!». نقل قولِ این بلاگر عزیز تنها به این خاطر بود که می دانم طیف زیادی از آرمان گرایان اینگونه می سنجند و محک می زنند، خالی از لطف نیست و پاسخ خودِ جنابِ مزینانی برای این جماعت در خور توجه: انگار به بیماری دوربینی دچار بود و فقط دورها را می دید؛ رویاها و آرزوهای دور، آرمان های دلپذیر، آرمان شهر خیالی، سرزمینی خالی از هرگونه زشتی ودنائت و فقر و مسکنت. در حالی که اطراف خودش را نمی توانست ببیند.» (آه با شین - ص 211)


خلاصه
ته تغاری یا مسعود سالاری یا سعید سالاری یا . شاید هم بی نام؛ شازده ای که نسل پنجم فتحعلی شاه قاجار است. محصول کشت کاری های شاه قجری در یکی از سفرها. همانجا امتدا نسل و عمارتِ اربابی و برو بیا و ماجراهایی که باید خواند. همین ته تغاری یا ته دیگِ قجری! با دستِ تقدیر می شود یک انقلابی تمام عیار از نوع مارکسیست. مبارزه و زندان و انقلاب و ازدواج و دوباره زندان و فرزند. و اکنون.
قصه، مرور خاطرات شازده ی پنجم بر روی تخت بیمارستان است و رفت و آمدِ بین حال» و گذشته» و گذشته‌ی گذشته». در حال» سالاری است و همسرش بانو و پسرش کاوه و عروسش و نوه اش باران. در گذشته» مسعود سالاری است و ورود به دانشگاه و مبارزه و انقلاب و زندان، تا ازدواج و در گذشته ی گذشته» ته تغاری و خاطرات خانه ی پدرِ پدر بزرگ و آدم های جور واجوری که آنجا بودند و گاهی هم تعریف داستان هایی از گذشته های شخصیت هایی که در طول قصه می آیند و می روند. زمانِ روایت هم از یک قدمی به قدرت رسیدن رضاخان شروع می شود تا همین امروز که سکته کرده و بی حرکت افتاده گوشه ی خانه و پسرش کاوه - نسلِ ما دهه شصتی ها - معتاد و آسمان جُل و بی آرمان.


نقد
درباره ی داستان و شخصیت هایش قصد ندارم چیزی بنویسم؛ که باید رمان را دست گرفت و با روایتِ سه لایه ی مزینانی در حال، گذشته و گذشته ی گذشته همراه شد. مزینانی همراه با تغییراتی که در راوی داستان می دهد، در واقع در حس و حالِ خواننده هم دست می برد تا روایت یکنواخت، جریان چندبُعدیِ واقعیت را مختل نکند و خوانده تا حدّ بالایی به همه ی شخصیت ها نزدیک شود. او در طول روایت، در قبض و بسط بینِ آرمان و واقعیت، این دو را به هم نزدیک می کند.
آنچه در روایت بیرونی و مصاحبه ها و گفتگوها درباره ی آه با شین»، توسط مزینانی مطرح می شود، اشاره به گسستِ نسل های معاصر تاریخِ ایران و تفاوت و اختلافات است. او که روایت را در طیّ پنج نسل خیلی ماهرانه به اکنون می رساند، به همان اندازه غیر منصفانه پنج نسل را به شکم و زیرِ شکم و مخدّرات و پوچی ها می بندد و تنها یک نسل را – که از قضا نسل خودشان ست – نسلی دارای هویّت می داند. همان نسلی که مبارزه کرد و انقلاب کرد و بعد هم جنگید. همان نسلی که تنها بارقه های هویتِ تاریخی ما را جلوه داد و تمام شد و رفت و حالا هم در برابر نسلِ ما که فرزندانِ آنهاییم علیل و زمین گیر است. حالا حتی نمی تواند آنقدر حرکت کند که یک سیلی درِ گوشِ فرزندش بزند. بعد از همه ی ریز بینی ها و محاسنی که به نظرم در این رمان بود. این انتها مرا غافلگیر کرد. این که با آن همه فراز و نشیب پایانِ محتومِ ما انسداد و فروبستگی باشد و ما دهه ی شصتی های هماره نشئه و بی آرمان در برابر بقایای تاریخِ مان که حالا علیل و زمین گیر است اینقدر بی اعتنا باشیم، هم غیر منصفانه بود، هم غافلگیر کننده. تعمیم دادن یک روایت به کلِ فضای جامعه و تحمیل کردن این نگاه به نویسنده، اگر در روایتِ بیرونیِ اثر یافت نمی شد حتماً سخنِ به حقی نبود. اما چه کنیم که ایشان خود، این سخن را گفته اند و اصولا رسالتِ نویسندگیِ شان را در بیانِ کشف و کراماتِ نسلِ خویش دانسته اند. من متعلق به نسلی هستم که شاهد بیشترین و عمیق‌ترین تغییرات نسلی در دوران کودکی و نوجوانی خود بوده‌اند. نسلی که در گرانیگاه سنت و تجدیدنظر قرار داشتند. ما کسانی بودیم که در خانواده متکثر زندگی می‌کردیم. از زمره آخرین کسانی که از کوزه سفالی آب خوردند. زیر کرسی خواب دیدند. دچار عشق افلاطونی شدند. یا سودمندترین جیره غذایی را در مدرسه دریافت می‌کردند. ما شاهد جادوی جاری شدن آب زلال از شیر بودیم، یا پختن غذا با گاز، شسته شدن لباس به وسیله ماشینی که می‌خواست جای مادر یا کلفت را بگیرد، یا جادوی حضور جعبه‌ای به نام تلویزیون در کنج خانه و استخر شنا و اردوی رامسر و. من به عنوان یک نویسنده احساس می‌کردم بیشترین سوژه‌ها را برای نوشتن دارم. موقعیت بی‌بدیل نسل من، تکرارنشدنی است.»
و در روایت درونی؛ تمامِ راه ها را برای زایشِ نسلی چون نسلِ خود مسدود می کند و می نویسند: ما زمین تا آسمان با این نسل فرق داشتیم. ما زندگی می کردیم تا بمیریم، این ها می میرند تا زندگی کنند. ما در عهد اطلاعات انجاری زندگی می کردیم، این ها در عصر انفجار اطلاعاتی نفس می کشند. برای نسل ما حتی خش خش یک رادیوی لامپی خیال انگیز بود. صدایی اثیری. بازمانده از انفجار بزرگ.ریز موجِ لحظه ی کن فی». نسلی که ما بودیم بیشتر با داشته هایمان روزگار می گذراندیم تا کاشته هامان. حکایت نسل ما حکایت سیمرغانی است که همواره در حال پرواز به کوه قاف بودند و چون فرصت جفت گیری نداشتند نسلشان منقرض شد. حکایت ما حکایت جغدهایی است که فقط در شب و روی خرابه ها می توانستند آواز بخوانند و با رفتن شب و آمدن خورشید از یادها رفتند.» (آه با شین - ص 346 و 347)
اما در همان روایت درونی چندی قبل تر که سروصدای انقلاب بلند می شود و زندان بانان مجبور می شوند زندانی ها را رها کنند و کار هم بلکل دستِ نسلِ آقای مزینانی این هاست! – اعم از و ملی مذهبی و چریک و . - چند خطّ ما را به وجد آورده بود؛ چند خطی که حکایت از نگاهِ دقیق تر و منصفانه تر مزینانی به نسل خویش داشت.
بلاخره قرار شد بیشتر افراد گروه آن ها آزاد شوند. جلوی زندان غلغله ی جمعیت بود. مردم آن ها را بوسه باران می کردند و به دوش می گرفتند. یاد یک از افسانه های هزار و یک شب افتاد که بارها در کودکی شنیده بود؛ حکایت جانور انسان نمایی که به بهانه ی عبور از رودخانه بر دوش مسافری سوار می شد و دیگر پایین نمی آمد.» (آه با شین - ص 306 و 307)
ما گرچه قدر دان آن نسلِ انقلابی و شهادت طلب هستیم، اما نه آن نسل خدا را شکر آن قدر علیل شده که بیفتد گوشه ی خانه به تماشای نشئه بازی های نسلِ ما و نه نسلِ ما این قدر بی درد و بی هویت است که تنها خیالات و اوهام دود کند. شکرِخدا تمامِ مناصب و مکاسب و مغاصب و قس علی هذا، در تصرّف همان نسلی ست که انقلاب کرد و جنگید. و البته قلیلیِ از شازده های امروزی که مع الاسف قروقاطیِ با نسلِ ما زیست می کند.
در پایان؛ وضعیتِ نسلِ ما هم من را یادِ همان افسانه ی هزار و یک شب می اندازد که جناب مزینانی از زبان ته تغاری نوشتند!
هیچ کس بر شمع در آتش زدن رحمی نکرد
از ازل بر حال ما می گرید استعدادِ ما - بیدل

بعدنوشت

بعد از انتشار این وجیزه در فصلنامه ی سیمرغ حوزه ی هنری، توفیقی دست داد که با آقای مزینانی در اتاقِ سیمرغ هم دود و سخن شدیم! هوش بی نظیرِ ایشان و تحلیل های دقیقشان در بابِ فرهنگ و اجتماع و ت، برقی از تحلیل های تاویلیِ باطنیه را داشت. مطلبِ حقیر را دربابِ رمانشان خوانده بودند. آن قدر دقیق که اشاره کردند کاوه اصولا دهه ی شصتی نبوده و تو درست متوجه نشدی که کاوه دهه ی هفتادی بوده. من گفتم با یک حساب سرانگشتی از حدودِ زمانیِ داستان و شخصیت ها، به نظرم امکان ندارد کاوه دهه هفتادی باشد. آقای مزینانی که دهه ی شصتی ها را اهلِ درد و شبیه نسلِ خودشان می دانست، با این دلیلِ متقن و مبرهن کاوه را دهه ی هفتادی می دانستند. گفتند: سیرِ اعتیادِ دهه ی شصتی ها و قبل تر از شیره و تریاک و تا رسیدن به مواد صنعتی بوده است و این دهه ی هفتادی ها هستند که یک دفعه از آخر شروع می کنند. این جهشِ ژنتیکیِ نشئه بازی به نظرم بهترین دلیل بود برای نمودنِ کاوه و نسلِ او. گرچه باز هم معتقدم کاوه نماینده ی نسلی است که زمان انقلاب و جنگ اتل متل بازی می کرد.



{پیش نوشت} بی خیالی ِ من و دایورت کردنم روی در و دیوار و خلاء، درگیری هایی جدید برایم می سازد، نه البته آنچنان برای من. گمان می کنم برای آن ها !

{متن} هیچ کس با عیار و میزان خودت به قضاوت تو نمی نمی آید. هر کسی عیاری دارد و میزانی. اینکه توقع داشته باشی که مورد قضاوت مردم قرار نگیری و اینکه خودت طوری سلوک کنی که دیگران را قضاوت نکنی دور از واقع است. اولی تقریباً محال و دومی خیلی صعب و سخت !

حالا که تو کانون ِ قضاوت هر لحظه و هر روزه ی اطرافیانت هستی و حالا که توقع در فرهنگِ ما و روابط ِ ما امری عادی است، باید درباره ی شیوه های فراغت از غیر(یا همان دایورت کردن) یا به قول لِنی ِ خداحافظ گاری کوپر؛ آزادی از قید ِ تعلّق. بله باید درباره ی این شیوه ها فکری کرد و راهی باز کرد چون اگر از این موضوع هم فارغ باشی همیشه نارحتی ِ تو بعد از ناراحتی ِ رفیق و دوست و همکار و پدر و مادر و خواهر و . پیش می آید و ناچار باز هم قضاوت می شوی و این هم یک بدحالی دیگر به قبلی ها اضافه می کند و بعدتر مشکلات و مصائبی دیگر.

معمولن بی خیال ها (دایورت کنندگان) رنج هایشان با رنج های اطراف پیوند خورده و این پیوند است که تفکر درباره ی چگونگیِ فراغت از غیر را ضروری می کند که. علاج واقع از وقوع باید کرد.

به نظرم فراغت از غیر یا آزادی از قیدِ تعلّق مناسکی دارد یعنی بی خیالی هم مبتنی بر تفکر و سیر و سلوک است. گرچه به تعداد آدم ها و موقعیت ها می تواند راه و روشی برای دایورت کردن وجود داشته باشد اما از همه ی این روش ها به طریق ِ عقلانیّت می شود دست به انتزاع زد و اصولی به دست آورد که قابل بسط و تعمیم هم باشند.

و اما بعد. درباره ی غایت و مقصدِ دایورت کردن؛. چون دایورت یعنی انتقال دادن به جایی دیگر یا تغییر مسیر دادن یک جریان، اینکه آنجا کجا باشد هم مهم است. خیلی ها عادت دارند روی دیگران دایورت می کنند و به نظرم این نوع بی خیالی هنرِ خاصی نمی خواهد بلکه بی وجدانی خاصی می طلبد! عده ای دیگر روی اعضا و جوارحِ روح و جسمِ خودشان دایورت می کنند و احتمال اینکه در آینده با انواع و اقسام بیماری ها ی جسمی و روحی مواجه شوند کم نیست. اما دسته ای بعد از در نظر گرفتنِ وجدان و داوریِ ایمان و شناختی نسبی از ماهیّت جهان، همه چیز را روانه ی خلاء ای می کنند که در وجودِ هر شخصی کم و بیش کارگذاری شده است.

گرچه نسبت به اولی ها و دومی ها بهترند اما مشکلِ این دسته ی سومی این است که به تجربه و عبرت نمی رسند چون حوادث و وقایعی که در سیرِ تقدیریِ هر شخصی هست بی ارتباط با راهی که دارد نیست و دایورت کردن همه چیز روی خلاء وجودیِ خودمان ما را از عبرت و تجربه بی بهره می کند.

مقامِ چهارم(و قلیلٌ من عبادی.) مقامی است که همراه با تفکیک و جداسازی و سنتزِ تقدیر و وقایع و پیشامدها(که عمومن هر چه هست در نسبتِ بین انسان و انسان است) توشه هایی را بر می دارد.

چند سالِ پیش یکی از مهمترین و بنیانی ترین اصولم در روابطِ اجتماعی را در کلامی از اباعبدالله(ع) یافتم که؛ کمالِ عقل در هم نشینی با مردم است» و این مردم» همان ترجمه ی فارسیِ ناس» است و اگر ناس را در این روایت قید بزنیم به روایتی از حضرتِ امیر(ع) که الناس ثلاثه. عالمٌ و متعلمٌ و هِمَجٌ رِعاع». مردم سه دسته اند. دانشمند، دانش آموز و خس و خاشاک یا به قولی حزبِ باد(periodic human)!. می شود فهمید مراتب و مناسکِ فراغت از غیر را. که آنکه به قضاوتِ تو می نشیند یا با تو برخوردی دارد و یا هرچیزِ قابل تعریفِ دیگر در ارتباطاتِ انسانی که آدمِ سالم را از خود رها نمی کند؛ در عمل یا حرف یا برخورد و یا هر چیز دیگر، عالِم نیست و جاهل و احمق است و اگر به این قضاوت ادامه دهد و صراطِ مستقیمی جز منطق خود نداشته باشد. متعلّم هم نیست یعنی آدم بی شعوری است و دنبال این نیست که با شعور هم بشود.

در تعامل با دسته ی سوم و در رابطه با آنها، خواه ناخواه تو به قیاس نفس می رسی و نتیجه ی این قیاس هر چه که باشد درباره ی قضاوتیست که بین حقانیّت خود یا او انجام داده ای و این نتیجه قهراً تو را نیز مرتکبِ قضاوتی می کند که از آن شکوه و ناله داری و در عموم این قیاس ها حقانیّت را با انواع و اقسام منطق ها به جانب خودت می کشانی تا آنچه که در تو وجدان» نام دارد، آرام بگیرد.

این که ما فکر می کنیم که اهل قضاوت نیستیم و در واقع داریم روی خود یا دیگران دایورت می کنیم و اتفاقن کاملن تعلق داریم به همین نظامِ ارتباطیِ عرفی و معمول و فقط در مقام حرف و تیپ میخواهیم خودمان را دایورت کننده ای تام و تمام نشان دهیم، اما در حقیقت در مملکتِ درونیِ خودمان همواره دادگاهی برپاست که دیگران متهم و خودمان تبرئه ایم. حتا اگر بروز و ظهوری هم نداشته باشد باز کمکی به فراغت و آزادی از قیدِ تعلق نمی کند و حرّیت و آزادگی(که بابِ نجاتِ انسانِ سرگشته ی معاصر و همراهی با انسانِ کامل است. حتا بیشتر و پیشتر از دین!) نا فرجام می ماند و آنجا که باید خودی نشان داد بارِ تعلّقات به حوادث و پیشامدها و سنگینی کدورت و درگیری با آدم ها و قصّه هایشان اجازه ای برای حرکت و سلوک نمی دهد.

بدونِ شک منزلِ پایانیِ فراغت از غیر و آزادی از قیدِ تعلّق، همین سخنِ امام رضاست(ع) که فرمود .هیچ کس را نبیند جز این که گوید: او از من بهتر و باتقواتر است.»


برای رومه ی تابناک

اگر شهید مطهری متفکری در شروع انقلاب اسلامی است همراه با اشاراتی به آینده و مسایل و مشکلات پیش روی اوائل نهضت، شیخ علی صفایی را شاید بتوان متفکر امروز انقلاب اسلامی و ادامه ی راه دانست. متفکرانی از این دست که همراه با انسجام و انتظام، طرحی ریخته باشند و مبنایی ساخته باشند و اصولی به دست داده باشند برای تفقه و تفکر و نقد و بررسی، انگشت شمارند و مرحوم علی صفایی قطعاً یکی از آن هاست.

نیاز به متفکری همچون مرحوم صفایی مخصوصاً در وضعیتی که اکنون در آن قرار گرفته ایم درد و رنج می طلبد. وضعیت اکنون انقلاب، دوران انتقال است، و این انتقال با ساختار تبلیغاتی و فرهنگی اکنون ما به سرانجام نخواهد رسید. گرچه "تناقض ها برای نسلی که بازیچه ی تضاد ها و تناقض هاست تازگی ندارد " اما آنجا که پای آرمان ها و اصولی در میان باشد که مبنای انقلاب بودند، این تناقض ها ویران گرند، چون به عقیده بر می گردند. و نسلی که با تناقض رشد کند و انبوهی از سوالات را (ونه شبهات را!) در خود انباشته کند، نه به حرکت می رسد، نه به سلوک. یادم می آید با دوستی درباره ی جمهوری و انقلاب گفتگو داشتیم. او از ساختارِ شبکه ای معرفت دینی و ولایت می گفت و آدم ها را مثل مهره در این سیستم می چید و از نقطه نظر او تا مدینه ی فاضله راه دور و درازی نبود. حتی گاهی فکر می کردی بهشتِ موعودِ انبیا و اولیا همین جاست که ما هستیم. بیشتر که حرف زد ردّ ایده های متفکرانِ رسمی در حرف هایش پیدا شد. من از شیخ علی برایش گفتم و درکی که باید از جامعه به مثابه ی فرد به فردِ مردم داشت. از اینکه اگر با جمعیت شروع کنی فردیّت ها را ذبح خواهی کرد و تمامِ اهداف و آرمان های دور و درازت در تبدیل امت ها و اجلشان رنگ می بازد. از اینکه چطور شیخ علی به من آموخت بدونِ درکِ نسبت ها و نسبیت ها حرف زدن و عمل کردن برای اسلام، ظلم به اسلام است. او بود که مدام دم از تغییرِ فهمِ توده ها می زد و می گفت در راه حق نمی شود با پای باطل حرکت کرد. او بود که هم از ضرورتِ حرکت می گفت و در عینِ حال شدیدترین نقدها را در لفافه های خاصِ کلمات و جملاتش حتی به بزرگترین در راه رفته ها می زد. چه سید قطب باشد، چه سید جمال، چه مصدق و چه.، جالب اینکه دوستم در انتهای گفتگو وقتی بادش خوابیده بود از تناقض های سرشارِ جمهوی و انقلاب و آرمان و اقعیت می گفت و من داشتم قانعش می کردم که جورِ دیگر باید دید. جورِ دیگر باید خواند. 

اینکه انقلاب برای ادامه ی حیات خود باید با نسل چهارم و پنجمِ خود مفاهمه کند و اینکه زبان این نسل با زبان نسل اول و دوم و حتی نسل سوم متفاوت است و اینکه امروز مسائل جدیدی متولد شده اند و . همه ی اینها ما را می ساند به زبان و بیانی دیگر برای مخاطبه با این نسل. زبانی که در قبض و بسطِ نشئت گرفته از تمدنی تکنولوژیک و حیاتی پر سرعت و بی جهت، بتواند ارتباط برقرار کند و مفاهیم را منتقل کند.

شیخ علی از بدیهیاتِ عام به معاد و نبوت و ولایت می رسد و اصول دین را با پراکندگی و تشتّت درگیرِ استدلال و براهینِ مابعد از حرکت نمی کند. ترجیع بندِ همه ی آثارِ او گذشتن از رفاه و امن و حتی آزادی و عدالت است و با همین تکرار، در وجوهِ مختلف اساسِ سلوکِ جمعی جماعتِ حزب اللهی و آرمان خواه را به بادِ نقد می گیرد. از ضرورت و ناچاریِ حرکت آغاز می کند و با طرحِ تمامِ کاستی ها به اضطرارِ به حجت می رسد. مساله ای که هر کس قدمی در بابِ معارف زده باشد با تضادِ علم و عمل به آن خواهد رسید. او دادِ جمع و جمعیت و آرمان به سر نمی دهد اما با توجه به جامعه فردیّت های ما را برای حرکت در مسیری که تفکر انقلاب اسلامی طرح ریزی کرده است، می سازد. رعایتِ حدود و در نظر گرفتن قبض و بسطِ روح های متحیر و آدم های به هر سو رفته و متکثّر و متشّتت، ناخودآگاه نقدی اساسی است به جریان فکری و تصلب و جمودی که بر متفکران و ساختارهای داعیه دار انقلاب سایه انداخته و حقیقت گرایی را بزرگترین حجابِ حقیقت کرده است. نظری به کتاب های درس هایی از انقلاب و از معرفت دینی تا حکومت دینی این نکات را برای ما مطرح می کند.  

مساله ی امروز ما در روش انتقال معارف است و نگاهی که با تعریف ها و دسته بندی ها و تزریق مفاهیم و اصول می خواهد نسلی را رو به راه کند غافل از اینکه "کسی که این سه اصل را (میزان و کتاب و بینات) را داشته باشد گرفتار برخورد های سازمانی و حزبی و یا مرشد و مراد نمی شود؛ حتی با بصیرت دیگران، خودش را کور نمی سازد؛ که انسان از کارش به اندازه بصیرتش بهره می برد. آن ها که این سه اصل را نفهمیدند اگر به لبّ لباب هم روی بیاورند، قشری هستند؛ این ها خود را تسلیم بصیرت کسانی کردند که اگر معصوم می بودند باز به این گونه رابطه راضی نمی شدند و بینات و کتاب و میزان را کنار نمی گذاشتند. این ها برای راحتی انتخاب و سرعت عمل به بهانه نجات از هلاکت از چشم خود دست کشیدند و از بصیرت چشم پوشیدند. در حالی که دید و فهم مراد یا سازمان و یا حزب نمی تواند جایگزین دید و و بصیرت و فهم من باشد." شیخ علی بت تراش نبود تا تفکر را به وادی مرید و مرادبازی بکشاند. بلکه تفکر و تعملِ او آزاده هایی می سازد که برای تغییراتِ اجتماعی اگر امیدی هست به آنهاست. آدم هایی که دائم چشم و گوش و قلبشان به فهم و تحلیل و دستوراتِ این و آن است، می مانند و می گندند و می گندانند. شیخ می دانست که حرکت دستوری نیست، بنابراین بر روی نیازها و انگیزه ها دست می گذاشت تا اگر نقبی هست به ریشه ها باشد. 

گویا خط انتقال معارف از همان ابتدای انقلاب با کج سلیقگی همراه بوده و بیش از اینکه بخواهد به سوال ها بپردازد به جواب های زرورق‌پیچ می پرداخت و بعد از آن بود که تازه برای جواب ها باید سوال می تراشید!. خود شیخ علی صفایی هم در وصیت نامه اش از این نگرش شکوه کرده بود که ." بعدها ده‌ سؤال‌ کتبی‌ در رابطه‌ با ولایت» و انقلاب‌» وجمهوری» ‌و رهبر» و جامعه‌ گذشته‌ ایران‌» و حکومت‌ اسلامی‌» و روح‌ یأس‌ نوشته‌ها» و تکیه‌ بر احادیث‌ نداشتن‌ در نوشته‌ها» و توضیح‌گذران‌ زندگی‌» و بهترین‌ راه‌ خدمت‌ به‌ انقلاب‌»، از آقای‌ مکارم‌، به‌ من‌رسید؛ که‌ هم‌ سؤال‌ها و هم‌ جوابشان‌ ضمیمه‌ی‌ این‌ نوشته‌ هستند. و سپس‌مسائل‌ مسکوت‌ ماند. شاید آنها منتظر توبه‌نامه‌ی‌ من‌ بودند و من‌ هم‌ ناچارمنتظر شهامتشان‌، که‌ اگر نمی‌توانند به‌ اثبات‌ حرفی‌ بزنند و از اسلام‌ و اعتقاد طرف‌ دفاعی‌ بکنند. و اگر مجبورند که‌ احتیاط‌ کنند و جانب‌ آینده‌ را نگاه‌دارند، ولی‌ می‌توانند که‌ به‌ نفی‌ زبان‌ باز کنند و بگویند با این‌ مذاکرات‌ چه‌مشخص‌ شد؛ که‌ فلانی‌ مادّی‌ است‌ و یا مادّی‌ نیست‌، کافر است‌ و یا کافرنیست‌ و التقاطی‌ هست‌ و یا نیست‌."

حالا کم کم این خودِ نسل جدید است که دارد به سمتِ متفکرِ امروز انقلاب رو می آورد و حرف هایش را می خواند و می فهمد، که آن مبانی را در فطرتِ خود می بیند و حرکت را لازمه ی حیاتِ خود می داند ."کفر متحرک به اسلام می رسد ولی اسلام راکد،پدر بزرگ کفر است .سلمان ها در حالی که کافر بودند ،حرکتشان آنها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند ،رکودشان آنها را به کفر پیوند زد."


هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده. عشق دوم. عشق سوم. اینها بی معنی است. فقط رفت و آمد است . افت و خیز است. معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق!

.

از همین می ترسم. آدم به کسی یا چیزی عادت کند و آن وقت آن کس یا آن چیز قالش بگذارد!

خداحافظ گاری کوپر – رومن گاری


به زعم من چکیده ی صاف و پوست کنده ی خداحافظ گاری کوپر همین یک تیتر و دو نقل قولی است که نوشتم. عشق و آرمان و مبارزه و آزادی به ضمیمه ی خستگی مفرط و بی قیدی! همه ی اینها لنی - شخصیت اصلی داستان - را از اوج کوه های پر برف به متن اجتماع نزول می دهد. جوهره ی مدرنیته از کانال همین شخصیت های بحران زده ی پست مدرن نشت کرده. اما هنوز هم آنچه عمومیت دارد همان سطحیات و روزمرگی هایی ست که در جریان مدرنیسم شکل گرفته و لنی نمی خواهد در سطح باشد.

کار من بررسی تناسب آزادی از قیدِ تعلق لِنی با حریّتی است که می شناسم. فرهنگ عیّاری و پهلوانی که دل به دنیا و مافیها نمی دهد و از همه چیز می بُرد. اما از خلق نه. به هیچ چیز دل نمی دهد مگر اینکه نشانه ای از مقصد را در او یافته باشد. شاید خیلی دور باشد اما بی تامل لِنی را با پهلوان نصرتِ سریالِ " پهلوانان نمی میرند" می سنجم.

اولین جلوه های هویّت

 نمی دانم برای یک نوجوان دومِ راهنمایی چه چیزِ پهلوانان نمی میرند جذابیت داشت لکن هرچه بود ادبیات و نوع روایت و تماشای فرهنگِ پهلوانی روزگارِ قبل از تجددِ این سرزمین بسیاری از زمینه ها را برایم ساخت. یادم می آید چند هفته ای که تلویزیون مان سوخته بود، شب ها برای تماشای پهلوانان. می رفتیم خانه ی همسایه ی بالایی. پدرِ آن خانه آدمی اهلِ مطالعه و ادبیات بود - به گمانم معلم بود - و در همان چند قسمتی که با آنها به تماشای سریال نشستیم، اشارات و تنبیهاتش هنوز در ذهنم هست. توضیحِ این اولین اشاره ها و عُلقه هایی که به مددِ تماشای پهلوانان نمی میرند در روحم تنیدند، خیلی سخت است. حس و حالی که از یک تولد حکایت دارد. گره خورده به محیطِ زیستِ آن موقعم - اصفهان - و حال و احوالی که بی دغدغه و شلوغی در ذهنم نقش می بست. ماه رمضان. زمستان. برف. ماه محرم. پیراهن سیاه. زنجیر و علم و طبق و دوقل. عشق. ادبیات. فرهنگ پهلوانی.

چه می دانستم جمعیّت چیست؟ از کثرت چه می فهمیدم؟. هیچ. 

. حالا. گاری کوپر

حالا با عقلانیتِ معارض. با حس و حال های تازه. با این همه معنا! با هرچه که روزگاری به مرور، به سادگی در خیال و عقل و دل ما نقش بستند. با پر و پیمان شدن ادراکات و احساسات.

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست / نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم. البت که این نسخه ی من است. اما روزگاری که دردها، دردهای وجودی بودند، نسخه ها چندان توفیری با هم نداشتند. حالا معترفم که لِنی شخصیت موثری بوده برایم. معترفم که جهانم به گستره ای رسیده که باید دردِ آزادی لِنی را هم فهم کنم. نه فقط دردِ پهلوان نصرت. که دردِ شیوع بی مروّتی و بی قیدی بود. حالا زمینه های پست مدرنیسم به ما هم رسیده. حتا با وجود دهه ی محرم و ماه رمضان. ما هم می توانیم شاهکار رومن گاری را بخوانیم و در عین حال آن را بفهمیم! حالا ساحتِ زیستیِ ما به لِنی نزدیک شده که می توانیم روایتش را بخوانیم و بفهمیم! 

غربزدگی دیگر یک خرده روایت محدود نیست. روایت کلانی است از شیوع همان چیزی است که پهلوان نصرت برایش می جنگید و سفارت روس و بریتانیا پشتش بودند. مرگِ فرهنگِ پهلوانی. فهمیدنِ لِنی و هم سخنی با رومن گاری یعنی غربزدگی. و نزدیک شدن تجربه های زیستی به هم، یعنی ویرانیِ فطرت. من از این بابت هم خوشحالم و هم دلگیر. خوشحالی ام از این بابت است که شاید حرّیتی که در طول تاریخ به نقطه ی عطف خودش - حضرت حربن یزید ریاحی(ره) - رسیده حالا در قامت آزادی از قیدِ تعلق بروز کرده. شاید این زبانِ مشترک انسان باشد. بی توجه به سرنوشت رومن گاری و شخصیت اش، لِنی. از این خوشحال می توانم باشم که شاید این فهمِ مشترک، به ریشه های خودش، به دردهای مشترک مان رجعت کند. و مرگ، درد مشترک همه ی ماست. بعد از عبور - در هر کجای هستی - اگر از ماهیآت بگذریم قصه چیست؟ جز خستگی و اضطرار و جز دردِ بی قراری و ناخودآگاهی چه دردی می توانیم داشت؟!.

اما دلگیرم از اینکه چرا ما نتوانستیم و نمی توانیم جهان را با فرهنگ غنی و پر بارخودمان هم راه و همسخن کنیم؟ جایی خوانده بودم کسانی می خواستند ملاصدرا را به هیدگر بشناسانند و هیدگر گفته بود دیگر سن من برای مطاله آثار ایشان بسیار بالاست، زبان عربی هم نمی دانم والخ.

از همزبانی گوته با حافظ که بگذریم. انتقال فرهنگ ما به غیرِ ما ساکن است. حتی مولانا و نظامی هم با مدد ترکیه و ارمنستان و یونسکو آن نیستند که باید. 

آنچه لِنی با من کرد اگر پهلوان نصرت با جوانی در غرب می کرد. 

هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله

یک شب جهان حامله، زاید جهانِ جاودان.


1. چند وقتی است نمی نویسم. مخصوصا این دو سال اخیر که خیلی با شعر مانوس تر شدم. قبل تر ها بیشتر که نه خیلی می نوشتم دلتنگی هایم را می نوشتمفلسفه هایم را می نوشتم و روضه هایم را. بعد از اینکه دو سه سالی از شعر فاصله گرفته بودم و تقریبن اصلا شعر نمی نوشتم. حالا دو سه سال است از نوشتن فاصله گرفتم. امروز یکدفعه به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! دو سال است قلم را گذاشته ام کنار.

حالا مثل راننده هایی شده ام که بعد از چند وقت نشسته اند پشت فرمان. کلمات برایم خشک شده اند. دیگر مثل موم توی دستم نیستند. برای چفت کردنشان باید فکر کنم. حداقل چند لحظه باید فکر کنم. به بعضی چیزها شک کردم. چیزهای نوشتاری منظورم است. به بعضی ترکیب ها. برای یک نویسنده - حالا هر چقدر هم آماتور باشد - خیلی سخت است که کلمات و ترکیب های تازه و کهنه ای که در ذهنش هست را با شک و تردید به کار ببرد. به نظرم این هم مراتبی از ایمان است برای یک نویسنده. و راستش آن هایی که در قلمشان این ایمان نباشد را مخاطب نمی فهمد. خیلی مصنوعی می شود قلمشان و من از این می ترسم!
حالا شده ام انسانی که بین شعر و متن مضطر شده. هر چیزی می آید به ذهنم اول باید سعی کنم که تبدیل به شعر نشود. که خیلی سخت است و همان چند لحظه فکر کردنی که نوشتم در بالا - همان که برای چفت کردن کلمات طول می کشید - حداقل یک سومش صرف جلوگیری از شعر شدن می شوند.

2.من اصالت روایت را خیلی دوست دارم اما اصالت روایتی نیستم. ساده اش این می شود که اصالت روایتی ها یک چیزی در مایه های هنر برای هنری ها، ادبیات برای ادبیاتی ها و الخ هستند. گرچه به این جور آدم ها سعی میکنم احترام بگذارم چون آدم های زیبایی شناس و زیبایی دوستی هستند. اصالت روایت یعنی بریده شدن روایت از مبدا و مقصد. من شاید در شعر اینطور باشم که به این چراها فکر نکنم یعنی به هدف و غایت - که هستم، که جز این نمی شود، یعنی حداقل من نتوانسته ام این طور باشم. اما در متن حتی صفر درصد هم اینطور نیستم. در متن کاملاً خودآگاهم و در شعر کاملاً ناخودآگاه. در متن حتی به صورتی افراطی حتا اگر چند خط بخواهم بنویسم اگر با "فلسفه ی خلقت" و هزار تا "چرا " پیوندش ندهم کارم راه نمی افتد. در متن هر بار که می خواهم درباره ی موضوعی بنویسم به این فکر می کنم که خب که چه؟ اصلن این موضوع جایگاهش در سلوک تو چیست؟ در سلوک جامعه؟ در سلوک تاریخ؟ اصلن خودِ موضوع چیست؟ خودِ موضوع موضوعیت دارد؟ و اینطور است که همواره در من نیهیلیست فعّالی خانه کرده است و از رسیدن به معنا دورم داشته.
استثنائاتی هم هست. اینکه خودآگاهانه غفلت کنم و غفلت کنیم و حداقل حکمتی را که با صبر و تقیه و تاملی لحظه ای می توان به آن رسید نادیده گرفت و چرت و پرت نوشت و به اسم طنز و نقد ی و اجتماعی و روایت و خاطره و داستان و هایکو و مینیمال و چه و چه، هجو نویس ماهری شد که نوشته هایش اول و آخر ندارد. اول و آخر فنّی در متن را نمی گویم. اول و آخر حِکمی را می گویم. فکر کردن به این چراها. ربط دادن هر موضوعی به آخرت و ازل و همراه با این طرح ذهنی و این دغدغه و این خودآگاهی نوشتن. این یعنی رعایت اول و آخر در متن. و قلمی این چنین غایت انگار و هدف دار قهراً با ترکیب کلماتش به حکمت می رسد گرچه صاحب قلم اهل حکمت نباشد و حتا نوشته اش می تواند طرحی باشد برای خودش و حداقل برای حظّ و بهره یخودش.
(وَمَا أُبَرِّىءُ نَفسی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ )
تنها همین آگاهی همراه ِ قلم و همین نگاه کافیست تا غفران و رحمت بیاید و کاستی ها پوشیده شود و حکمت به متن هبه شود. گرچه من ِ نویسنده بهره ای از حکمت نبرده باشم.

3. اصالت روایتی ها گرچه محترم هستند و به همان دلایل که در بالا گفتم آدم هایی قابل توجه، اما در روش و غایت عموماً غفلت گرا هستند چون شیء را - که این جا همان کلمه و روایت است - دارای اصالت می دانند و این اصالت نتیجتا به همه ی احساسات و عواطف خُرد انسان که با انقطاع از جهان بینی و عمق و معنا، تنها کارکردش حال می شود - و نه حالی فی خدمک سرمدا!. و از گذشته به نوستالژی - و نه تاریخ و عبرت! - و از آینده به رویا و آرزو - و نه آرمان و افق! - اکتفا می کند. در این زمینِ آبیاری شده با سرابی موهوم و بی اعتبار، اگر معنایی بار بگیرد و اگر توسعه ای هم باشد غالبا به توسعه ی معنایی ِ همان احساسات و عواطف و نوستالژی ها منتهی می شوند و در این گستره، عقیده و آرمان بی معنا می شود و بعد از آن جهاد و تلاش پا را فراتر از دنیا نمی گذارد و الاخره خیر لک من الاولی هم به دنیا و دو سه روزش میل می کند و کوچکی حتا اگر با ظاهری بزرگ پیچیده شده باشد باقی می ماند و قدر و اندازه اش در روزی که روز اندازه گیری است پیدا می شود. این گونه است که به نظرم اصالت روایت - یعنی بها دادن و اصالت دادن به تجربه ها و روایت های شخصی آدم ها - یعنی پوشاندن حقایق و آشکار کردن خرده حقایقی غیر منسجم که نه معنایی می آفرینند و نه حرکتی می دهند.

4. چرا در شعر نمی شود از اصالت روایت گریخت؟ چرا در شعر نمی شود غفلت نکرد؟ چرا نویسنده برای آنچه که نوشته است به مواخذه نزدیک تر است تا شاعر؟ مناسک تقوای خیال و تقوای عقال چه تفاوت هایی با هم دارند؟ - اگر ساحت شعر را خیال و ساحت متن را عقل(همین عقل عرفی) بدانیم-
شعر وجود انسان را لو می دهد اما متن این قدرت را دارد که با تفکری هرچند کوتاه و سطحی قید بخورد و پیدا و پنهان داشته باشد و نویسنده را برملا نکند و اگر به صبر و تقیه نیازی بود، نویسنده این نیاز را در متن تامین کند. در شعر - اگر واقعا شعر باشد ، حداقل براساس تجربه و تعریفی که حقیر دارم - مضمون همراه با قالب می جوشد و در هیچ هنر دیگری این قدر فرم یا قالب با محتوا مماس نیست. استنلی کوبریک گفته بود فرم و محتوا را با هم ترکیب کنید اما حتا بهترین فیلمسازها نیز این ترکیب را مثل بدترین شاعرها نمی توانند انجام دهند چون در شعر بین فعل که شعر باشد و فاعل که شاعر باشد و مفعول که همان فرم و قالب و فنّ شعر است حداقل در ظرف زمانی ای که شعر می جوشد و متولد می شود، هیچ فاصله ای نیست و هر سه ی این ها در یک ظرف می جوشند. اما مثلاً در سینما این سه ، هر کدام در ظرفی جداگانه می جوشند و بعد فیلمساز اگر خیلی هنرمند باشد بتواند این ها را با هم داخل ظرف تکنیک و تصویر ترکیب کند.

5. یک عمر می شود سخن از زلف یار گفت. در بند آن نباش که مضمون نمانده است.


قدرت هر چقدر هم با کاتالیزورهای نظارتی از قبیل سازمان و دین و سیستم و. حفاظت شود باز هم کانون فساد است. پس برای طرح ریزی یک ساختار ِانسانی برای سازمان ِ قدرت تنها راه این است که با روش هایی جلوی امتداد ِ قدرت را که طعنه به مطلقه بودن آن می زند گرفت. چرخش قدرت در تمام ساختارهای ی یک اصل است و تنها راهی که عقل خودبنیاد در عدم حضور امری فرابشری می توانسته برای تباعد بین قدرت و فساد پیش بگیرد، چرخش قدرت است.(حتا ساختار ی ما نیز به علت چالش بین مقبولیت و مشروعیت نتوانسته است این مشکل را حل کند) این ضرورت زمانی بیشتر خودنمایی می کند که قدرت در موضع تجربه و عمل بالطبع فساد خود را نیز نشان داده باشد، در این صورت امتداد آن یعنی ابقای تصاعدی ِ فساد!

فارغ از نگاه های حزبی ِ تصنعی و بی اصالت، چرخش قدرت در شهرداری تهران هم به علت ماهیّت آن و هم به دلیل شرایط فعلی کشور و هم سویی دولت با کاندید حذف شده به صلاح بود که نشد!
و من به این فکر می کنم که در شورای شهری 31 نفره احتمالاً هر 31 نفر منطقشان برای رای همان دیدگاه پوسیده ی حزبی ِ مسخره بوده است و هیچ کدام احتمالاً به این ضرورت ِ چرخش قدرت فکر نکرده بودند.
خودمان را برای شنیدن خبرهای فساد، خیلی بیشتر از این که تا حالا وجود داشته است آماده کنیم. گرچه از طرفی زخم خوردن جناح مقابل و مدیریت آن ها بر شورا شاید امیدی باشد برای اصطکاک و پاستوریزه شدن فساد. شاید!

* فسادِ پاستوریزه؟! این هم تعبری است که باید بر روی آن فکر کرد و دید آیاد مجوزش را می شود صادر کرد یا خیر؟ فساد پاستوریزه هر چه نداشته باشد، مصلحت را می بیند و اصلا از نردبام همین مصلحت هاست که بالا می رود و نشو و نما می گیرد. فساد را مصلحت ها پاستوریزه می کنند و مصلحت ها را مفسدین کاتالیزه!!!


 

در حاشیه ی مطلب دوستی که نوشته بود: اگر جزء کسانی نیستید که انتخابات را "نون‌دونی" می‌دونن، لطفا برای شناسایی کاندیدای اصلح تلاش کنید ولی برای تعیین و معرفیش عجله نکنید! صبور باشید. هنوز زود است

 

و اما بعد.

حقیرِ سراپا تقصیر دقیقن جزو کسانی هستم که نه تنها انتخابات را بلکه ت و فرهنگ و ساختارهای انسانی و سازمانی مرتبط با آن را نون دونی بزرگی میدانم که راه ِ چاه های نفت را هم شکرخدا بلد شده و با منطق سازی های چرت و پرت، کثافت کاری های خودش را به انجام تکلیف و زمینه سازی برای ظهور هم ربط می دهد. که این را به عینه دیدم. حداقل اگر نان نباشد قدرت که هست مگر معصوم علیه السلام نفرمودند : آخرَ مَن خَرَجَ مِن قلوب الصدیقین، حبّ الجاه. به نظرم نمی رسد هیچ کدام از این بزرگواران جزو صدیقین باشند. احساس تکلیف هم حرف مفتی است که تلقین کرده اند به دور و بری هایشان تا آن ها هم از رسانه هایشان بلغور کنند.

تلاش خوب است. تلاش برای شناخت کاندیدای اصلح خوب تر مخصوصن نزدیک انتخابات. اما این مجاهدت از کجا آغاز می شود؟ مناط و ملاک این انتخاب چیست؟ سوابقی خودساخته . رسانه هایی دروغگو و پر فریب همراه با ظاهرهایی اصولگرا و اصلاح طلب.

انتخاب اصلح در این دوران قطعاً اگر رای سفید نباشد حداقلی ترین کاندیدی است که می شود سراغ گرفت. بر مبنای این استقرای تجربی جامعه شناختی که تئوری های حداکثری به عمل حداقلی منجر می شوند. البته این شاید در جامعه ی ما مصداق داشته باشد به خاطر نبود تئوریسین های اجرایی و در صورت بودن عدم ارتباط بین آنها و مدیران اجرایی. دوران سازندگی که آقای هاشمی بودند و  هوالاول و الآخر والظاهر و الباطن ِ جمهوری بودند. دوران اصلاحات گویا سروش تئوریسین بود که نبود. سروش را رسانه های اصلاح طلب می خواستند به زور به مردم بفهمانند که تئوریسین اصلاحات است. اما حقیقت این بود که سروش به غیر غرغرهایی که در حوزه ی ولایت فقیه داشت حرف تئوریک اجرایی خاصی نداشت. شاید حجاریان را بیشتر بتوان تئوریسین اجرایی اصلاحات دانست که آن هم بعد از راه اندازی سلام و حوادت کوی دانشگاه در همان اوانِ اصلاحات راهش جدا شد. طبق معمول مدیر اجرایی خودش فکر کرد و خودش شخصن وظیفه ی گند زدن را به عهده گرفت. جناب خاتمی.

با حمایت های یک تئوریسن حداکثری مطرح شد . آقای مصباح یزدی. شاید رویکرد بچه های مذهبی به دکتر به خاطر این بود که او را مجری گفتمان تئوریک انقلاب می دیدند که یک گفتمان حداکثری بود. و حالا بعد از هشت سال نتیجه ی یک کاندیدای حداکثری تئوریک . عملکردی حداقلی است تا آنجا که همه ی اصحاب آن گفتمان شده اند اهل تبرا از دکتر.

شاید حتی حمایت متفکرین ما از کاندیداها هم دیگر ملاکی برای تشخیص و عمل نباشد چون تجربه ثابت کرده که حمایت آنها هم از جنس حمایتهای ی است و طبعاً سطحی. حمایتی فکری نیست.

الباقی هم خارج از حوصله است.

والعاقبه للمتقین

همچنین.:

همین الانه پس از اینکه چند خطی نوشتم کاشف به عمل آمد چیزی هم هست به اسم ِ #آزاد_اندیشی که گیرها و گورها کمتر شود و اگر هم هست آزاد اندیشانه باشد. به خدا با آزاد اندیشی کسی کافر نمی شود. کسی هم مومن نمی شود. ولی جامعه ی ما در دورانی که دارد می گذراند نیاز دارد به آزاد اندیشی . حالا من و شمای متحجرِ خشک مغز هر جور می خواهیم برداشت کنیم. بگو روشنفکر بازی. بگو خیال کردی خیلی باسوادی؟. نمی دونم. هر جور راحتی و راحتیم . ولی برای رسیدن به یک تمدن متعالی باید آزاد اندیشی کرد. غیر مودبانش هم عرض کنم باید همه زرهاشون رو بزنند. حداقل هرکس می خواهد زری بزند خب بزند. خط قرمز هم که هر جامعه ای دارد. شکر خدا خط قرمز جامعه ی ما عقیده ایست که در گوشت و خون بیشتر مردم هست. نیاز به بخشنامه و فلان و بیسار هم ندارد. فقط نظارتی حداقلی میخواهد. آزاد اندیشی مهمترین مزیتش رسیدن به اضطراره. اضطرار از تفکر . از طرح ریختن برای حیات.

گویا اضطرار در تفکر بین متفکران غربی بیشتر از متفکران شیعه ایست که اعتقاد به ظهور هم دارند. حالا بحثم این نیست که این اضطرار در تفکر به کجا ختم می شود شاید در غرب به نیهیلیسم و   آنارشیسم و و البته اضطرار در تفکر به معنای تعطیلی تفکر هم نیست. به معنای درک محدودیت های انسانی است در این هستی پر از رابطه.

و اگر غرب به اینجا رسیده است به خاطر آزاد اندیشی است که در دل مدرنیته به وجود آمد. و اگر ما به آنجا نرسیده ایم به خاطر دگم اندیشی هایی است که محصول فهم غلط یا اجرای غلط اعتقادات ما هستند.

البته این را هم بگویم که اگر این اضرار برای غرب بحران ایجاد کرد برای ما نخواهد کرد. چون ما بعد از اضطرار اصولی داریم برای تولّی و دست گیری. چیزی که آنها نداشتند.


به بهانه ی بازداشت ِ به حق برادر انقلابیمان آقای م.د !
 
وقتی انقلاب را به قرائت ِ مارکسیستی، محصول تحولات مادّه بدانی و تضاد بین حالت ها و وضعیت ها، شخصیتی بی منطق مثلن شبیه داریوش پیدا میکنی که زمان شاه ترانه ی "فریاد زیر آب" و "بوی گندم" را می خواند و بعد از انقلاب هم "نون و پنیر و سبزی" و "شمالی".
 تنها، فهمی که انقلاب را در تحول ِ سطحیات و وقایع و حادثه ها فهم کرده باشد و جامعه را کاملن طبقاتی ببیند و غایت انقلاب را تنها فقرزدایی؛ میتواند به رهبر انقلاب هم گیر بدهد که: "اوهوی رهبری ات را درست کن. این بورژواها را بر گرده ی ما طبقه ی پرولتاریا ننشان" (دقیقن با همین لحن)(1) و در همین حوالی است که حتی بورژازی مذهبی هم جعل می شود و فقه سنتی که حالا چیزی هم از آن نمانده است به نقد کشیده می شود به خاطر تبعاتی که به حق، دارد و فرهنگی که بین های سنتی هست و همه ی تفاوت ها و اختلاف هایی که چون منطقی برایشان پیدا نکرده ایم و چون نمونه هایش را در تاریخ اسلام نخوانده ایم، بند می کنیم به بی منطق گویی.
من داعیه ی نقد ناپذیری رهبری را ندارم اما حداقل از دیدگاهی ایدئولوژیک در حوزه ی علمداری انقلاب، نقد زدن به رهبر آن هم توسط یک بچه ی الفبا نخوانده "فتبارک الله احمق المخلوقین" می طلبد.
نقد رهبری در حوزه ی مسائل اجرایی و تهای کلی یک حرفی است و نقدشان در حوزه ی حرکت کلان نقلاب حرفی دیگر . در حوزه ی اول حتی من هم به خودم اجازه می دهم بنا به آنچه دیده ام و شنیده ام و خوانده ام و محک هایم و تجربه هایی که از جامعه دارم رهبری را نقد کنم که مثلن تصویب برنامه ی پنج ساله ی توسعه. چرا؟ حمایت زیاد از . چرا؟ آقای خاتمی برای امامت جمعه. چرا؟ و الخ اما برای نقد حرکت کلی انقلاب دیگر تجربه و خوانده و نوشته کفاف نمی دهد باید شهود داشت! 
شاید نقد این جوانک پر شور و شر بیشترش در حوزه ی نقد به رهبری انقلاب باشد نه رهبری جمهوری اسلامی و همین جاست که من حداقل با چند تناقض مواجه می شوم که این چه فهمی از انقلاب است که به خاطر کوته بینی خودش حاضر است حتی بی ادبانه تر از خیلی ها که ادعایی ندارند به رهبرش خطاب کند که :"اساسا معلوم نیست که چرا رهبر مملکت متوجه این خواست عمومی و ناراحتی مردم نسبت به اعتبار بی جای آقازاده ها نیستند و اجازه نمی دهند که این سنت سیئه و این آبروریزی خجالت آور تمام شود؟"(لینک 1)
از طرف دیگر هم شاید برای یک وبلاگ نویس ِ ساده اینگونه همراه با بی حرمتی و حاشیه قلم زدن درباره ی موضوعی که می شد منطقی تر به آن پرداخت، کاری از پیش تعیین شده باشد.برای رسیدن به نقطه ای که در این جامعه ی عصبانی یک شبه بخواهد به آن برسد.
این تفکر البته تبعات ناخودآگاهی هم دارد. تو وقتی بزرگ زاده ای را یا روابط بین بزرگان را خدشه دار کنی بخواهی نخواهی کوچک ها و کوتوله ها میدان داری می کنند. شاید رشحاتی از همین تفکر بود که کارگر زاده ای پا ای را آنچنان بزرگ کرد که یک تنه گند زد به بسیاری از آرمان ها و جالب اینکه تا وقتی که رهبر را هم جهت با خود می دید(ظاهراً) جیکش در نمی آمد اما وقتی رهبری را مانع تحقق طرح بچه گانه اش از انقلاب و نظام می بیند، ادب نداشته اش را رو می کند خب از آن طرف هم دوستانی هستند که دلگرمی بدهند و بگویند :"می‌شد اجرای حکم به همین زودی اجرا نشود. مثل بسیاری دیگر که هنوز حکم‌شان اجرا نشده است"(2) حتی اگر به نقض آرمان ها و عقاید خودشان باشد یا تو را با خرمشهر مقاسه کنند که خدا آزادت کند برادر!!(3) . چون فائزه هاشمی با رانت ِ پدرش بیرون است پس می شد تو هم بیرون باشی. این می شود چکیده ی منطق عدالتخواهی، در جایی که باید خودش را نشان می داد و به جای مظلوم نمایی توی گوش ِ جوانک بی ادبشان می زد. 
نهایت انقلابی گری مارکسیستی به آنارشیسم می رسد و اصلن ولایت و رهبری در پارادایم این تفکر جایی ندارد. اینها که متوهانه جامعه را طبقه می بینند نه طیف  گرچه به نقد بپردازند اما نقدشان مصنوعی است و اگر چه طرح بدهند(به فرض محال!) ولیکن طرحشان به افسانه خواهد ماند. چون درکشان از عدالت درکی صفر و یکی است. 
البته در آخر هم بنویسم که من با هیچ کدام از اهل این ت کثیف نسبتی فکری ندارم،  از هاشمی تا مشایی؛ که خودم همواره با محرومیت و فقر زندگی کرده ام و لذّت هم برده ام اما نمی توانم مثل دورانی که بچه تر بودم و خام تر به خاطر نداری خودم به آن که داراست فحش بدهم و بدانمش و چون پدرم یک راننده ی بیابان بوده مثلن سید حسن خمینی را به چالش بکشم به گناه اینکه نوه ی امام است. شاید لازم باشد دوستانمان بازتعاریفی روی کلید واژه هایشان داشته باشند و بعد تر یک کمی هم با تامل تر و منصفانه تر قلم بزنند و عمل کنند.
برای رهایی از وضعیتی که در آن گرفتار هستیم، خراب کردنِ حداقل چیزهایی که برایمان مانده است راه درستی نیست.
والعاقبه للمتقین
-----

برای رومه ی تابناک

اینکه معنا در رابطه تولید می شود حداقل برای من به تجربه ثابت شده است. یعنی وقتی من در همه ی وجود خودم اثری نمی بینم اما دیگران دارند اثر می بینند این یعنی من بماهو من معنایی ندارد.

من در رابطه هایم و دادو ستدهایم است که کمی شخصیت پیدا میکنم، این کذب معنا سازی برای عموم آدم هایی که در دنیای مدرن رشد می کنند و در جامعه پرورش پیدا می کنند قبل از اینکه تکلیفشان با سنت ها و فردیّت ها و خواست ها و نیازهای خودشان مشخص شده باشد، نمود دارد.

اینگونه است که مثلن جامعه ی نخبه ی ما جامعه ی ادم هایی است که هنوز تکلیفشان با خودشان مشخص نشده است. آدم هایی که اگر جوابی هستند و دارند در نسبت با رابطه ها و سوال هایی است که در این روابط تولید می شود و نه در نسبت با خودشان و کاستی ها و کمی ها و بحران ها و ضعف هایشان. طبعاً جواب هایی که ار منشا این آدم ها صادر می شود عموماً غیر واقعی اند و هیچ کدام نسبتی با حیات و جامعه ندارند. جواب هایی مصنوعی که مبتنی بر رابطه اند نه تجربه های درونی و شخصی.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش استخراج و دریافت بیت کوین بهترین سایت مقایسه کالاهای دیجیتال خدا دوستان آنتی بادی مجله اینترنتی سگ ها و گربه ها همه چیز راجع به طلا amozesh مــستر هــکر صدای سکوت درسی بلاگ